معنی کلمه تبش در لغت نامه دهخدا
به نیروی یزدان نیکی دهش
از این کوه آتش ، نیابم تبش.فردوسی.کجا ترّه کش کاسنی خواندش
تبش خواست ، کز مغز بنشاندش.فردوسی.دهانشان چو شیر از تبش مانده باز
به آب و به آسایش آمد نیاز.فردوسی.از تبش گشته غدیرش همچو چشم اعمشان
وز عطش گشته مسیلش چون گلوی اهرمن.منوچهری.و گرمی و تبش برانگیزد از همه تن. ( الابنیه عن حقایق الادویه ). و چون بخایند و اندر تبش خور افکنند از آنجا کرمها خیزد. ( الابنیه عن حقایق الادویه ).
بر روز فضل روز به اعراض است
از نور ظلمت و تبش و سرما.ناصرخسرو.اندر زمستان تبش آفتاب ضعیف باشد. ( ذخیره خوارزمشاهی ). تبی که از گرمابه و تبش آتش تولد کند تشنگی سخت و صعب آرد. ( ذخیره خوارزمشاهی ). لکن تری غریب ( در پیری ) می افزاید و گرمی کمتر میشود تا بیکبار آن تبشی که مانده باشد هم از روی آنکه این تری بسیار باشد و این تبش سخت اندک و هم از روی آنکه آن تری بطبع، ضد آن تبش است آن را فرومیگیرد و فرومیراند. ( ذخیره خوارزمشاهی ). و اندر آمدن و رفتن ، بالای سر پیغامبر علیه السلام پاره ای میغ همی رفت و سایه همی داشت از تبش آفتاب. ( مجمل التواریخ والقصص ).
تو آفتابی ، و مهتاب دیگران و، تبش
ز آفتاب توان خواستن ، نه از مهتاب.سوزنی.آب را تا لطف و صفوت نار را تاب و تبش
خاک را حلم و درنگ و باد را خشم و شتاب
جاودان بادی بعالم پادشاه کامران
خاک حلم و بادشوکت آب لطف و نارتاب.سوزنی.جان عطارد از تبش خاطر وحید
چونان بسوخت کز فلک آبی نماندش.خاقانی.لاله ز خون جگر وز تبش آفتاب
سوخته دامن شده ست لعل قبای آمده ست.خاقانی.نه آن سرخ سیب ازتبش گشت به
نه زابروی شه دور گشت آن گره.