معنی کلمه تب لرزه در لغت نامه دهخدا
به گرمی بر آن کوکبه بانگ زد
کزان بانگ تب لرزه بر مانگ زد.عنصری ( از آنندراج ).چه آفتاب که سهمش چو آفتاب از ابر
روان کند خوی تب لرزه از مسام خیال.خاقانی.انگشت ارغنون زن رومی بزخمه بر
تب لرزه تناتتنانا برافکند.خاقانی ( دیوان چ عبدالرسولی ص 143 ).تب لرزه یافت پیکر خاک از فراق او
هم مرقد مقدس او شد شفای خاک.خاقانی.ز سختی که زد بر سرش گرز را
برافتاد تب لرزه البرز را.نظامی.تب لرزه شکست پیکرش را
تبخاله گزید شکرش را.نظامی.چنان زد بتندی بر او گرز را
تب ِ لرزه افتاد البرز را.نظامی.زمین از تب ِ لرزه آمد ستوه
فروکوفت بر دامنش میخ کوه.سعدی.رجوع به تب و دیگر ترکیب های آن شود.