معنی کلمه بی قرار در لغت نامه دهخدا
بی قرار. [ ق َ ] ( ص مرکب ) ( از: بی + قرار ) بی سکون. ( آنندراج ). بی ثبات و تغییرپذیر و ناپایدار. ( ناظم الاطباء ). آنکه ثبات ندارد. متحرک :
تا بی قرار گردون اندر مدار باشد
واندر مدار گردون کس را قرار باشد.منوچهری.وین بلند و بی قرار وصعب دولاب کبود
گرد این گوی سیه تا کی همی خواهد دوید.ناصرخسرو.ای مادر فرزندخوار
ای بی قرار ای بی مدار.ناصرخسرو.بی قرار است همچو آب سراب
دود تیره است همچو ابر مطیر.ناصرخسرو.زلف تو بی قرار و دلم گشته بی قرار
زین هر دو بی قرار ببردی قرار من.مسعودسعد.زمین گشته چون آسمان بی قرار
معلق زن از بازی روزگار.نظامی.- بی قرار کردن ؛ بی ثبات در حرکت و جنبان در کار کردن. بکار بردن :
ملک را چون قرار خواهی داد
تیغ را بی قرار باید کرد.مسعودسعد.- تیغ بی قرار ؛ شمشیر که در غلاف نیارامد ودر کار باشد :
از تیغ بی قرار گشاید قرار ملک
جز در دل حسود مبادا قرار تیغ.مسعودسعد.- زلف بی قرار ؛ بتاب. جنبان :
زلف تو بی قرار و دلم گشته بی قرار
زین هر دو بی قرار ببردی قرار من.مسعودسعد.از سینه و دو دیده رفت این دل رمیده
در زلف بی قرارت شبها قرار کرده.خاقانی.زلف بر رخسار آن دلبر چو بینم بی قرار
می بیندازم در آتش جان و دل چون داربوی.کشفی.- کلک بی قرار ؛ قلم که از دست ننهاده باشند و در دست کاتب در کار باشد :
مستوفی ممالک مشرق توئی و هست
بر کلک بی قرار تو هر ملک را قرار.سوزنی. || بی صبر. ناصبور. مضطرب. سراسیمه. ( آنندراج ). ناشکیبا. ( ناظم الاطباء ). در اضطراب. بی آرام. طپان. بی هال. لرزان. ( یادداشت مؤلف ). نگران. پریشان. به هیجان آمده و بی تاب :
باد شمال چون ز زمستان چنین بدید
اندر تک ایستاد چو جاسوس بی قرار.منوچهری.گر تو به هر مدیحی چندین تپید خواهی
نهمار ناصبوری نهمار بی قراری.منوچهری.ز عشقت من نژند و بی قرارم
ز درد دل همیشه زاروارم.( ویس و رامین ).هارون بی قرار و آرام گشت. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 422 ).