بینوائی
جملاتی از کاربرد کلمه بینوائی
ریختم از بس در وگوهر ز چشم اشکبار در بر هر بینوائی همچو قارون کردمش
بینوایان یافتند از جود آن سلطان نوا در همه لشگر گه او بینوائی هست نیست
از مقام آشنائی رانمت پس بدار بینوائی خوانمت
خوش نوا ساز عالمند و بود بینوائی نوای درویشان
بینوائی مفلسی بیچارهٔ گشته او از خان و مان آوارهٔ
بینوایان درش گنج بقا یافته اند بینوائی نکشیده ، به نوائی نرسد
تبهای هجر دارم شبها بینوائی تبهای من ببندی لبها چو برگشائی
جانا غم دل ز بینوائی خیزد وین دود ز آتش جدائی خیزد
ای نازنین برادر شد نوبت جدائی یا روز بینوائی
جز بینوائی تو ندارم دگر کلیم چیزیکه توشه سفر لامکان کنم