معنی کلمه بیقراری در لغت نامه دهخدا
کردند ز روی بی قراری
بر خود بهزار گونه زاری.نظامی.ملک را گرم دید از بی قراری
مکن گفتا بدینسان گرم کاری.نظامی.چونست حال بستان ای باد نوبهاری
کز بلبلان برآمد فریاد بی قراری.سعدی.جفای چنین کس بباید شنود
که نتواند از بی قراری غنود.سعدی.شب از بی قراری نیارست خفت
برو پارسائی گذر کرد و گفت.سعدی.