بیحس

معنی کلمه بیحس در لغت نامه دهخدا

بی حس. [ ح ِ / ح ِس س ] ( ص مرکب )عاجز از احساس کردن. ( ناظم الاطباء ). که چیزی را درنیابد. رجوع به حس شود. || کودن و گول. ( ناظم الاطباء ). کودن. ابله. ( فرهنگ فارسی معین ). || بی محبت. ( ناظم الاطباء ) ( فرهنگ فارسی معین ).
- بی حس شدن :
کرشمه تو شرابی به عاشقان پیمود
که علم بی خبر افتاد و عقل بی حس شد.حافظ.رجوع به حس و احساس شود.

معنی کلمه بیحس در فرهنگ عمید

۱. بی حال، بی رمق، سست و ضعیف.
۲. بی درد.

معنی کلمه بیحس در فرهنگ فارسی

عاجز از احساس کردن ٠ که چیزی را درنیابد ٠ یا کودن و گول ٠
( صفت ) ۱ - بدون حس بدون احساس . ۲ - کودن ابله . ۳ - بی محبت .

جملاتی از کاربرد کلمه بیحس

تیغ ابرو بر کشد چون ذوالفقار بوتراب ترک چشمش از خلایق خون بریزد بیحساب
حسن ترا کشید به پای حساب خط بگذر ز بیحساب که یوم الحساب شد
به گلشن رخش از بلبلی چو من چه حساب که بیحساب تر از من دو صد هزارانند
بگذرند از جسم و از جان رایگان از برای خواجه ی بیحس و جان
جهان پر بیحس است از ساز نیرنگی مشو غافل هوایی می‌دمد وهم نفس بر نقش زیبایی
ممکن است موهای محلی که کاتتر در کشالهٔ ران یا دست شما وارد خواهد شد را بتراشند. آن ناحیه شسته شده، ضدعفونی می‌شود و بعد از آن با یک بیحس‌کننده موضعی بی‌حس خواهد شد.
تنها نه تنگنای دلم شد خراب خط عالم بهم برآمده از بیحساب خط
مگر زپرسش روزحساب غافل شد نگاه او که بدل ظلم بیحساب کند
گشود دفتر انصاف خط مهیا شو که بیحساب ترا نوبت حساب رسید
امر عاجز را قبیحست و ذمیم خشم بتر خاصه از رب رحیم
نور قرص آفتاب از نور رای تست کم بیش باشد لشکرت از ذره های بیحساب