بیحاصل

معنی کلمه بیحاصل در لغت نامه دهخدا

بی حاصل. [ ص ِ ] ( ص مرکب ) بیهوده. بی فایده. بی نفع. بلاجدوی. لاطائل. ( یادداشت بخط مؤلف ) :
خار یابد همی ز من در چشم
دیو بی حاصل دوالک باز.ناصرخسرو.ز بهر چیز بی حاصل نرنجی به بود زیرا
بسی بهتر سوی دانا ز مرد ژاژخای ابکم.ناصرخسرو.میدهد دل مر تو را کاین بیدلان
بی تو گردند آخر از بیحاصلان.مولوی.نیکخواهانم نصیحت میکنند
خشت در دریا زدن بیحاصل است.سعدی.من و باد صبا مسکین دو سرگردان بی حاصل
من از افسون چشم مست و او از بوی گیسویت.حافظ.قلب بی حاصل ما را بزن اکسیر مراد
یعنی از خاک در دوست نشانی بمن آر.حافظ.ریخت چون دندان امید زندگی بیحاصل است
مهره چون برچیده شد بازی به آخر میرسد.صائب.

معنی کلمه بیحاصل در فرهنگ فارسی

بیهوده ٠ بی فایده ٠ بی نفع ٠

جملاتی از کاربرد کلمه بیحاصل

زاهد از خشکی سراب وادی بیحاصلیست طعنه ها دارد بدریا هر که دامانش ترست
گرچه از داغ تو سوزد دل بیحاصل من نزنم دم که کسی بو نبرد از دل من
کمال خسته دل و نامراد و بیحاصل چه باشد ار به مرادی رسد ز دولت دوست
در نسخهٔ بیحاصل هستی چه توان خواند زان خط‌که غبار ‌نفسش زبر و زبر شد
سر آمد عمر بیحاصل نشد پیموده یک منزل میان راه هم خر مرده و هم بار افتاده
هر علم که در مدرسه آموخته بودم جز عشق تو بیحاصلی و بی ثمری بود
جلوه در کار است غفلت چند ای بیحاصلان چشم خواب‌آلود خود را یک دو مژگان پا زنید
سوخت در عشق بتان خجلت بیحاصلیم آتشین گریه ام از گل عرق بید گرفت
ای بیخبر از صحبت جاوید قناعت مستسقی بیحاصلی آب‌گهر شو
ز بیحاصلی گر نخواهد بطبع هنرمند را بیهنر عار نیست