بچنگ
جملاتی از کاربرد کلمه بچنگ
چون بچنگ آورده ام از دست مگذارم دگر تا بخواهی عذر عصیانم بنزد کردگار
ای رفته سوی خلد، ز دامان پدر وی داده بچنگ غم گریبان پدر
بگیر چنگ بچنگ و بکف بیار دف و نی اصول ساز بقانون که بر نوا بفزائی
بود ازان اعرابی شوریده رنگ کرد روزی حلقهٔ کعبه بچنگ
گراین هفت یل را بچنگ آوریم جهان پیش کاووس تنگ آوریم
تا زهره بیدرنگ زند ناخنی بچنگ از مطربان زمزمه پیرا، رباب خواه!
ای مغنی بزن آن پرده دوشینه بچنگ آن دم نغز که از نکته سرائی دگر است
می کش و نی زن و بچنگ آور طرهٔ دلربا و چنگ و رباب
فری دو زلف سیه رنگ او چو چفته دو زاغ بر آفتاب و دو گل هر یکی گرفته بچنگ
بدانست لشکر که او شیرخوست بچنگش سرین گوزن آرزوست