معنی کلمه بهي در لغت نامه دهخدا
بجای هر بهی پاداش نیکی
بجای هر بدی بادآفراهی.دقیقی.ز بداصل چشم بهی داشتن
بود خاک در دیده انباشتن.فردوسی.چو تاریک شد روزگار بهی
از ایشان بهرمز رسید آگهی.فردوسی.بر فرخی و بر بهی گردد ترا شاهنشهی
این بنده راکرمان دهی آن بنده را کرمانیه.منوچهری.بود دوری از بد ره بخردی
بهی نیکی و دوری است از بدی.اسدی.نشاید بهی یافت بی رنج و بیم
که بی رنج کس نارد از سنگ سیم.اسدی.نه دانندگان را ز دانش بهی است
نه نزدیک کس دانشی را بهاست.ناصرخسرو.بر تو به امید بهی روز روز
چرخ و زمان میشمرد سالیان.ناصرخسرو.با بهان رای زن ز بهر بهی
کز دو عقل از عقیله ای برهی.سنایی.بفرمانبری کوش کآرد بهی
که فرمانبری به ز فرماندهی.نظامی.بهر جا که روی آری از کوه و دشت
بهی بادت از چرخ پیروز گشت.نظامی.بزرگیش بخشید و فرماندهی
ز شاخ امیدش برآمد بهی.سعدی.بهی بایدت لطف کن کآن مهان
ندیدندی از خود بتردر جهان.سعدی. || ترقی. دولت. ( غیاث ) :
نشین با اهل علم ای دوست مادام
که از دانش بهی یابی سرانجام.
|| صحت و تندرستی. ( غیاث ). بهبودی. ( انجمن آرا ). صحت و شفا و تندرستی. ( ناظم الاطباء ). بهبود. شفا. صحت. ( فرهنگ فارسی معین ) :
بادا رخ عدوی تو همچون بهی دژم
روی تو باد همچو گل از شادی و بهی.رودکی.چه بندی دل اندر سرای سپنج
که هرگز نداند بهی را ز رنج.فردوسی.تو دوری و از دوری تو سخت برنجم
امیدبهی نیست چو زینگونه بود کار.فرخی.امید بهی در شهنشه ندید
در اندازه کار او ره ندید.نظامی.بیمار چو اندکی بهی یافت
ور شخص نزار فربهی یافت.