معنی کلمه دشوار در لغت نامه دهخدا
نه یار است با او نه آموزگار
بر او همه کارِ دشوار خوار.فردوسی.چو آگاه شد زآن سخن شهریار
همی داشت آن کارِ دشوار خوار.فردوسی.که کاریست این خوار و دشوار نیز
که بر تخم ساسان پر آید قفیز.فردوسی.چنین گفت با وی یل اسفندیار
که کاری گرفتیم دشوار خوار.فردوسی.مر این بند را چاره اکنون یکیست
بسازیم و این کار دشوار نیست.فردوسی.بسیار پیش همت تو اندک
دشوار پیش قدرت تو آسان.فرخی.تا موسی را ایزد فرمود که او را
هنگام عذابست عذابی کن دشوار.فرخی.رهی چگونه رهی چون شب فراق دراز
چو عیش مردم درویش ناخوش و دشوار.فرخی.استخفاف چنین قوم کشیدن دشوار است. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 159 ). چندان زشت نامی افتاد که دشوار شرح توان داد. ( تاریخ بیهقی ص 260 ). به چند روز پل نبود و مردمان دشوار از این جانب بدان جانب و از آن بدین می آمدند. ( تاریخ بیهقی چ فیاض ص 343 ). داناست به مصالح جمع ساختن پراکندگی... و فرونشاندن بلیه دشوار. ( تاریخ بیهقی ص 315 ).
دشوار این زمانه بدفعل را
آسان به زهد و طاعت یزدان کنم.ناصرخسرو.از بد گرگ رستن آسان است
وز ستمکار سخت دشوار است.ناصرخسرو.دشوار شود بانگ تواز خانه به دهلیز
وآسان شود آواز وی از بلخ به بلغار.ناصرخسرو.چون گفت که لااله الااﷲ
نایدْش به روی هیچ دشواری.ناصرخسرو.