خویش

معنی کلمه خویش در لغت نامه دهخدا

خویش. [ خوی / خی ] ( اِ ) قلبه و آن چوبی است که گاوآهن را بدان محکم سازند و زمین را شیار کنند و بعضی گاوآهن را گفته. ( از برهان قاطع ). خیش. ( از برهان قاطع ). رجوع به خیش شود.
خویش. [ خوی ] ( ضمیر ) خود. خوداو. شخص. خویشتن. ( ناظم الاطباء ) ( از برهان قاطع ). در غیاث اللغات بنقل ازبهار عجم آمده است که خویش مرادف خود مگر قدری تفاوت است چرا که لفظ خود فاعل و فعل تنبیه او واقع میشود بخلاف خویش زیرا که می گویند خود میکند و نمیگویند که خویش می کند و خویش مضاف الیه واقع میشود؛ در آنندراج آمده است که خویش اکثر ضمیر مفعول و مضاف الیه یا مدخول حروف می باشد و گاهی ضمیر فاعل هم واقع میشود لیکن در عرف حال در معنی خود و خویش تفاوت است چرا که خود فاعل فعل و مبتداء واقع میشود بخلاف خویش زیرا که نمی گویند خویش می کند بمعنی خود و این قاعده در نظرمؤلف کلیه می نماید مگر آنکه اقل قلیل در اشعار قدماء بخلاف این یافت شود. رجوع به خود شود :
ای آنکه من از عشق تو اندر جگر خویش
آتشکده دارم سد و بر هر مژه ای ژی.رودکی.توشه جان خویش از او بردار
پیش کآیدت مرگ پای آگیش.رودکی.زمانه اسپ و تو رایض به رای خویشت تاز
زمانه گوی و تو چوگان به رای خویشت باز.رودکی ( از ترجمان البلاغه ).با خردومند بیوفا بود این بخت
خویشتن خویش را بکوش تو یک لخت.رودکی.نکو گفت مزدور با آن خدیش
مکن بد بکس گر نخواهی بخویش.رودکی.زدن مرد را تیغ بر تار خویش
به از بازگشتن ز گفتار خویش.بوشکوربلخی.چنان اندیشد او از دشمن خویش
که باز تیزچنگال از کراکا.دقیقی.بازپدواز خویش بازشویم
چون دده بازجنبد از پدواز.آغاجی.تهمتن فرامرز را پیش خواند
به نزدیکی خویش او را نشاند.فردوسی.کسی کو خرد را ندارد ز پیش
دلش گردد از کرده خویش ریش.فردوسی.وزان پس چو جنبنده آمد پدید
همه رستنی زیر خویش آورید.فردوسی.بلشکرگه خویش گشتند باز
سپه یکسر از خواسته بی نیاز.فردوسی.عهد و میثاق باز تازه کنیم
از سحرگاه تا بوقت نماز
گویی برخ کس منگر جز برخ من

معنی کلمه خویش در فرهنگ معین

(خیش ) [ په . ] ۱ - (اِ. ) از افراد خانواده و خاندان . ج . خویشان . ۲ - ضمیر مشترک برای اول شخص و دوم شخص و سوم شخص مفرد و جمع .

معنی کلمه خویش در فرهنگ عمید

۱. کسی که با شخص بستگی و نسبت دارد، خویشاوند: چنان شرم دار از خداوند خویش / که شرمت ز بیگانگان است و «خویش» (سعدی۱: ۱۰۶ ).
۲. (ضمیر ) ضمیر مشترک برای اول شخص، دوم شخص، و سوم شخص مفرد و جمع، خود، خویشتن: برادر که در بند «خویش» است، نه برادر و نه خویش است (سعدی: ۱۰۶ ).

معنی کلمه خویش در فرهنگ فارسی

خویشاوند، وابستگی خانوادگی داشتن، ضمیرمشترک برای اول شخص ودوم شخص وسوم شخص مفرد
( صفت ) خوش نیک .
قلبه و آن چوبی است که گاو آهن را بدان محکم سازند و زمین را شیار کنند و بعضی گاو آهن را گفته خیش .

معنی کلمه خویش در ویکی واژه

از افراد خانواده و خاندان.
خویشان.
ضمیر مشترک برای اول شخص و دوم شخص و سوم شخص مفرد و جمع.

جملاتی از کاربرد کلمه خویش

از خویشتن آزاد زی از هر ملالی شاد زی هر جا که باشی راد زی چون یافتی از عشق شم
جهان چون زلف و خط و خال و ابروست که هر چیزی به جای خویش نیکوست
مکن، ای مرده دل، به زجر و به زور خویشتن را به زندگی در گور
راه دنیا روز و شب بگرفته پیش می رود آگه نه از کس نی ز خویش
در دقایق خویش را در بافتی رمز مردن این زمان در یافتی
نه از زمانه بدمهر مهربانی دید نه یک نفس به همه عمر خویشتن آسود
از خویشاندان نزدیک دوران شاطراوغلو (ازافراد اصلان در عملیات‌ها) است پس از مرگ دوران، در کنار پولاد در عملیات دره گرگها حضور دارد.
چنین گفت با خویشتن شهریار که گفتار هر دو نیاید به کار
سرگذشت خویش کوته ساختیم قصه خود مختصر کردیم ما
خویش اگر کینه جوست لازم روی نکوست سرو سر افراز را سر کشی از ناز نیست
هر نفس آوارهٔ فکر کنار دیگریم قطرهٔ ما را هوس نگذاشت در دربای خویش