معنی کلمه لنگه در لغت نامه دهخدا
- لنگه کفش کهنه کسی بودن ؛ به مزاح سخت حامی و طرفدار و مدافع او بودن.
- یک لنگه ابرو ؛ یک تای ابرو: یک لنگه ابروی او به هزار دیگران می ارزد.
- یک لنگه ارسی ، کفش ، گیوه ؛ یک تای از آنها.
- یک لنگه بار ؛ یک تای بار.
- امثال :
لنگه گیوه را با سرنیزه چه کار.
|| عدیل. تای. شبیه. مثل. ثانی اثنین. همتا. چون. مانند ( در تداول زنان و مجازاً در تداول عامه ): لنگه او؛ مانند او. من لنگه شما نیستم که دوستان را فراموش کنم. لنگه ندارد؛ نظیر ندارد.
- لنگه به لنگه ؛ ناهمتا. تابه تا. غیرمشابه. که هر دو لنگ به یک اندازه و یارنگ و امثال آن نباشند. ناجور. که به یک شکل یا قد یا اندازه و رنگ و غیره هستند: کفشهای من در مهمانی لنگه به لنگه شده است ؛ یک تای آن با یک تای کفش مهمان دیگری عوض شده است.
- لنگه به لنگه ابرو انداختن ؛ یک ابرو را بالا بردن در حالی که دیگری به جای خویش باشد؛ به کرشمه و دلال به نوبت ابروی راست و ابروی چپ را جداجدا بالا بردن و به زیر آوردن : ابرو بنداز لنگه لنگه.
|| سنگ لنگه ؛ خرسنگهاکه زیر بنا به کار برند.
لنگه. [ ل َ گ ِ ] ( اِخ ) دهی از دهستان مؤمن آباد بخش درمیان شهرستان بیرجند، واقع در 41هزارگزی جنوب درمیان و 4هزارگزی خاور راه شوسه بیرجند به درح. جلگه و گرمسیر. دارای 47 تن سکنه.آب آن از قنات. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. ( از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9 ).