معنی کلمه سنگ در لغت نامه دهخدا
فروبارم خون از مژه چنان
که آغشته کنم سنگ را ز خون.حکاک.تا کی کند او خوارم تا کی زند او سنگم
فرسوده شوم آخر گر آهن و گر سنگم.ابوشکور.بباران سنگ و بباران تیر
بدادند سرها به نیرنگ شیر.فردوسی.ز سنگ و ز گچ بود بنیاد کار
چنین کرد تا باشد آن پایدار.فردوسی.زمینی زراغن بسختی چو سنگ
نه آرامگاه و نه آب و گیا.بهرامی.بانگ او کوه بلرزاند چون شیهه شیر
سم او سنگ بدرّاند چون نیش گراز.منوچهری.چون بوی که از مشک جدا گشت و زر از سنگ
بیقدر شود مشک و شود مشک مزور.ناصرخسرو.تواند سنگ را هرگز بریدن
اگر از سنگ بیرون ناید آهن.ناصرخسرو.گر تو سنگی بلای سخت کشی
ور نه ای سنگ بشکن و بگداز.مسعودسعد.چو سنگ را نتواند گزید بوسه دهد
کسی که باشد دعوی نمای معنی یاب.سوزنی.آبگینه زسنگ می زاید
لیک سنگ آبگینه می شکند.خاقانی.در دل سنگ کثیف جواهر و معادن و فلزات بیافرید. ( سندبادنامه ص 2 ). برسید بکناره آبی که سنگ از صلابت آن بر سنگ آمدی. ( گلستان چ یوسفی ص 122 ).
- امثال :
از میان دو سنگ آرد خواستن یا از میان دو سنگ آردم را میخواهم .
اگر سنگ از آسمان ببارد فلان کار را خواهم کرد.