معنی کلمه رگ در لغت نامه دهخدا
خشک شد کلب سگ و بتفوز سگ
آنچنان کو را نجنبید ایچ رگ.رودکی.نه در سرش مغز و نه در تنش رگ
چه طوس فرومایه پیشم چه سگ.فردوسی.چون چشم افشین بر من [ احمدبن ابی دؤاد ] فتاد سخت از جای بشد و از خشم زرد و سرخ شد و رگها از گردنش برخاست. ( تاریخ بیهقی ).
چونکه بر خویشتن امروز نبخشایی
رگ اوداج به نشتر ز چه میخاری.ناصرخسرو.گر ز آنکه بر استخوان نماند رگ و پی
از خانه تسلیم منه بیرون پی.خاقانی.چَه آنجا کن کز آن آبی برآید
رگ آنجا زن کز آن خونی گشاید.نظامی.چنان ز جود تو کان تیره شد که برناید
بزخم نشتر خورشید از رگش خونی.کمال الدین اسماعیل.می گریزم تا رگم جنبان بود
کی فرار از خویشتن آسان بود.مولوی.دلایل قوی باید و معنوی
نه رگهای گردن به حجت قوی.سعدی.تراشهوت و حرص و کین و حسد
چو خون در رگانند و جان در جسد.سعدی.صاحب آنندراج آرد: آهن رگ و آهنی رگ و پولادرگ و بدرگ و سست رگ از مرکبات آن است و بریده و نشترزده و نشترگزین و فسرده از صفات ، و کمند و کوچه از تشبیهات اوست.
- دست بررگ کسی نهادن ؛ به چاپلوسی کسی را مطیع اراده و خواهش خود کردن : باد تخت و ملک در سر برادر ما شده بود... و نیز کسانی که دست بر رگ وی نهاده بودند و دست یافته نخواستند که کار ملک به دست مستحق افتد. ( تاریخ بیهقی ). یک چند میدان خالی یافتند و دست بر رگ وزیری عاجز نهادند. ( تاریخ بیهقی ).
ما را که دست بر رگ صد دل نهاده ایم
دل بسته ای به زلف و رگ جان گشاده ای.مجیر بیلقانی.- دست به رگ برنهادن ؛ نبض کسی را گرفتن :
کهنسالی آمد به نزد طبیب