رک

معنی کلمه رک در لغت نامه دهخدا

رک. [ رُ ] ( ص ، ق ) ( عامیانه ) بی پرده ( گفتار ) پوست کنده ( گفتار ). صریح. صریحاً. بالصراحة. گفته روشن و کمی تند نسبت به شنونده ناشی از صراحت خلق و راستگویی گوینده. ( یادداشت مؤلف ). راست و صریح. بی پرده. بی پروا: حقیقت را رک پوست کنده می گویم. ( فرهنگ فارسی معین ).
- رک و راست ؛ صاف و پوست کنده : «من رک و راست حرف می زنم » ( فرهنگ فارسی معین ).
|| صریح اللهجة؛ آنکه رک و صریح حرف زند. آنکه سخن بی پرده گوید. رک گوی. یک لخت. بی شیله و پیله. ( از یادداشت مؤلف ).
رک. [ رَ ] ( اِ ) ریشه رکیدن که صورتی یا تصحیفی است از زکیدن و ژکیدن. رجوع به ژکیدن و زکیدن شود. || رسته و صف کشیده. ( از برهان ) ( ناظم الاطباء ).راسته و صف کشیده چه اگر گویند فلان چند رک شد؛ یعنی چند صف شد. ( لغت محلی شوشتر ). اما در این معنی مصحف رگ است به معنی رَج و رده. رجوع به رگ و رده شود.
- رک نزدن ؛ قادر نبودن بر ایستادن از ضعف یا از خوف که طاری شده : فلانی رک نمیزند. ( از لغت محلی شوشتر ).
رک. [ رَ ] ( ضمیر ) به لغت زند و پازند به معنی تو باشد و به عربی انت گویند. ( برهان ). به لغت زند ضمیر مفرد مخاطب ؛ یعنی تو و انت. ( ناظم الاطباء ).
رک. [ رُ ] رمزی و اختصاری است از «رجوع کنید» در اصطلاح مصححان کتب و متون.
رک. [ رَک ک ] ( ع مص ) جزوی را بر جزو آن چیز افکندن : رککت الشی بعضه علی بعض ؛ ای طرحته. ( منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). چیزی بر چیزی افکندن. ( تاج المصادر بیهقی ). جزوی را بر جزو آن چیز افکندن. ( آنندراج ). چیزی افکندن. ( دهار ). || دست خود را بردنبه و پهلوی گوسپند نهادن تا فربهی و لاغری آن معلوم شود. مجیدن. برمجیدن. پرماسیدن. ( از یادداشت مؤلف ): رک الشاة؛ و کذا رک الشی بیده ؛ اذا غمزه لیعرف حجمه. ( منتهی الارب ). دست خود بر دنبه و پهلوی گوسپند نهادن تا فربهی و لاغری آن معلوم شود. ( آنندراج ). دست بر چیزی زدن برای دانستن حجم آن. ( از اقرب الموارد ). || نیک آرامیدن با زن. ( از آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ) ( از منتهی الارب ). || دست را با گردن به هم غل کردن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). دست به غل با گردن بستن. ( تاج المصادر بیهقی ). || گناه بر گردن کسی لازم کردن ؛ رک الذنب علی عنقه. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). گناه در گردن کسی کردن. ( تاج المصادر بیهقی ). گناه را برگردن کسی لازم کردن. ( آنندراج ). گناه در گردن کردن. ( دهار ). || ضعیف شدن. ( غیاث اللغات ). ضعیف و رقیق شدن ازآن است : «اقطعه من حیث رک ». ( از اقرب الموارد ). || کم شدن علم و عقل کسی. ضعیف و ناقص شدن رای و عقل کسی : رک عقله و رأیه. ( از اقرب الموارد ).

معنی کلمه رک در فرهنگ معین

(رُ ) (ق . ) صریح ، بی پرده .

معنی کلمه رک در فرهنگ عمید

= ژک
۱. راست و صریح، بی پرده.
۲. کسی که صریح و بی پروا سخن می گوید، رک گو.

معنی کلمه رک در فرهنگ فارسی

صریح اللهجه، راست وصریح، سخن راست وصریح وبی پرده
راست و صریح بی پرده بی پروا : [[ حقیقت را راست و پوست کنده میگویم ]] . یا رک و راست صاف و پوست کنده : [[ من رک و راست حرف میزنم ]] .

معنی کلمه رک در دانشنامه آزاد فارسی

رُک
نوعی گنبد، یا منار با حجم مخروطی یا هرمی. پلان گنبد رُک، گاه دایره و گاه چندضلعی منتظم است. گنبد رُک بیشتر در مناطق مرطوب و نیمه مرطوب ایران مشاهده می شود، و در مقاطعی از تاریخ نماد مقابر شهدای علوی بوده است.

معنی کلمه رک در ویکی واژه

brusco
schietto
صریح، بی پرده.

جملاتی از کاربرد کلمه رک

و گفت: ملامت ترک سلامت است.
الف قامتش چو نون گشته طره سرکشش نگون گشته
طاعت آن ملک بجا آورد هرکه او دل برین امیر نهاد
ای ترک بیا و چنگ بنواز آهنگ بگیر و برکش آواز
آن طاق ابرو را ملک تا بر سما برد از سمک نقاش قدرت از فلک نقش دو پیکر برکند
پس بسوی هرکسی زان انجمن رو کنند آیند با وی در سخن