معنی کلمه روستا در لغت نامه دهخدا
بتو دادم آن شهر و آن روستا
تو بفرست اکنون یکی پارسا.فردوسی.چو از شهر یکسر بپرداختند
بگرد اندرش روستا ساختند.فردوسی.بگرد اندرش روستاها بساخت
چو آباد کردش کهان را نشاخت.فردوسی.یکی روستا دید نزدیک شهر
که دهقان و شهری از او داشت بهر.فردوسی.در روستاها بگشتندی. ( تاریخ بیهقی ). امیر بسیار پرسیدی از آن جایها و روستاها و خوردنیها. ( تاریخ بیهقی ).
پس بیش مشنو آن سخن باطل کسی
کز شارسان علم سوی روستا شده ست.ناصرخسرو.داشت زالی بروستای تکاو
مهستی نام دختری و سه گاو.سنایی.بروستا چه رود گه گه از پی تذکیر
بهر مقام بزرگی شود دو روز مقیم.سوزنی.رنج دلم را سبب گردش ایام نیست
فعل سگ گنجه است قدح خر روستا.خاقانی.من عزیزم مصر حرمت را و این نامحرمان
غرزنان برزنند و غرچکان روستا.خاقانی.اگر در روستا باشی عجب نیست
که جرم ماه در خرمن بیفزود.خاقانی.مسلم کرد شهر و روستا را
که بهتر داشت از دنیا دعا را.نظامی.من هزاران ساله علم آنجا برم
آن زمان از روستا خواهم رسید .عطار.هر که روزی باشد اندر روستا
تا بماهی عقل او ناید بجا
وآنکه باشد ماهی اندر روستا
روزگاری باشدش جهل و عمی.مولوی.قول پیغمبر شنو ای مجتبی
کورعقل آمد وطن در روستا.مولوی.پسران وزیر ناقص عقل
بگدایی بروستا رفتند.سعدی.چه مصر و چه شام و چه بر و چه بحر
همه روستایند و شیراز شهر.سعدی.آورده اند که انوشیروان عادل را در شکارگاه صیدی کباب کردند و نمک نبود غلامی بروستا رفت تا نمک حاصل کند. ( گلستان ).
- امثال :
مگر از روستا آمده ای ؛ یعنی بسی نادان و ابلهی :