معنی کلمه دمی در لغت نامه دهخدا
دمی. [ دَ ] ( ص نسبی ) منسوب به دم عربی. خونین. ( از ناظم الاطباء ). و رجوع به دم شود.
دمی.[ دَ می ی ] ( ع ص نسبی ) منسوب به دم است. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ). رجوع به دم شود. || دخانی. ( یادداشت مؤلف ).
دمی. [ دَ م َن ْ ] ( ع مص ) خون آلوده گردیدن. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). خون آلود شدن. ( المصادر زوزنی ) ( دهار ).
دمی. [ دُ م َن ْ ] ( ع اِ ) ج ِ دمیة. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( اقرب الموارد ) ( از ناظم الاطباء ). رجوع به دمیة شود.
دمی. [ دُ می ی ] ( ع اِ ) ج ِ دم. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ). ج ِ دم ، به معنی خون. ( آنندراج ). رجوع به دم شود.
دمی. [ دُ می ی ] ( ع مص ) خون آلوده گردیدن. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( از ناظم الاطباء ).
دمی. [ دُ م َی ی ]( ع اِ مصغر ) مصغر دَم. ( آنندراج ) ( اقرب الموارد ). مقدار کمی از خون. ( ناظم الاطباء ). رجوع به دَم شود.