دمساز

معنی کلمه دمساز در لغت نامه دهخدا

دمساز. [ دَ ] ( نف مرکب ) دردآشنا. هم آهنگ. سازگار. سازوار. موافق. ( یادداشت مؤلف ). موافق و هم آهنگ و همساز. ( ناظم الاطباء ). همنفس و همراز. ( انجمن آرا )( آنندراج ). موافق به مدعا. ( از برهان ) :
گشاده بر ایشان بود راز من
به هر نیک وبد بوده دمساز من.فردوسی.ز توران سزاوار و همباز تو
نیابم کسی نیز دمساز تو.فردوسی.که با کس نگویی تو این راز من
بدین کار باشی تو دمساز من.فردوسی.ماهرویی نشانده اندر پیش
خوش زبان و موافق و دمساز.فرخی.هم از بخت ترسم که دمساز نیست
هم از تو که با زن دل راز نیست.اسدی.بجز دایه دمساز با هر دو کس
زن خوب بازارگان بود و بس.اسدی.کم آسای و دمساز و هنجارجوی
سبک پای و آسان دو و تیزپوی.اسدی.به هم دانا و نادان کی بود خوش
کجا دمساز باشد آب و آتش.ناصرخسرو.طبع تو دمساز نیست چاره چه سازم
کین تو کمتر نگشت مهر چه بازم.خاقانی.طبع تو دمساز نیست عاشق دلسوز را
خوی تو یاری گریست رای بدآموز را.خاقانی.بر او گو عشق با مریم همی باز
که مریم هست با او یار و دمساز.نظامی.بدو گفتند بت رویان دمساز
که ای شمع بتان چون شمع مگْداز.نظامی.همه زیبارخ و موزون و دمساز
همه دستانسراو نکته پرداز.نظامی.کاین غزل گفته شد چو دمسازان
زو خبر یافتند همرازان.نظامی.مگس پنداشت کآن قصاب دمساز
برای او در دکان کند باز.عطار ( اسرارنامه چ گوهرین ص 104 ).با لب دمساز خود گر جفتمی
همچو نی من گفتنی ها گفتمی.مولوی.بیزاری دوستان دمساز
تفریق میان جسم و جان است.سعدی.جان داننده گرچه دمساز است
با بدن بر فلک به پرواز است.احدی.شمع دل دمسازم بنشست چو او برخاست
وَافغان ز نظربازان برخاست چو او بنشست.حافظ.ماجرای دل خون گشته نگویم با کس
زآنکه جز تیغ غمت نیست کسی دمسازم.حافظ.- دمساز شدن ؛ هم آهنگ و سازوار گشتن. موافقت و سازگاری نمودن. دمساز گشتن. ( یادداشت مؤلف ) :

معنی کلمه دمساز در فرهنگ معین

( ~. ) (ص فا. ) ۱ - همدم ، همراز. ۲ - موافق ، سازگار.

معنی کلمه دمساز در فرهنگ عمید

همدم، همراز، هم صحبت، همنشین، موافق، سازگار، دمخور.

معنی کلمه دمساز در فرهنگ فارسی

همدم، همصحبت، همراز، همنشین، موافق، سازگار
( صفت ) ۱ - همدم همراز مصاحب هم صحبت . ۲ - موافق سازگار .

معنی کلمه دمساز در ویکی واژه

همدم، همراز.
موافق، سازگار.

جملاتی از کاربرد کلمه دمساز

دولتم نیست که باشم به سخن دمسازت گو سخن با دگران تا شنوم آوازت
او در سال ۱۳۰۱ خورشیدی (۱۹۲۲ میلادی) در نجف‌آباد، استان اصفهان در خانواده‌ای کشاورز متولد شد. پدرش حاج علی، کشاورز ساده‌ای بود که در کنار کار روزانه‌اش با کتاب و کتابخانه دمساز بوده و نیز معلم اخلاق و مدرس قرآن بود. منتظری از هفت سالگی آموختن را با ادبیات فارسی و سپس صرف و نحو عربی آغاز کرد و در ۱۲ سالگی به حوزه علمیه اصفهان وارد شده و در ۱۹ سالگی برای ادامهٔ تحصیل به قم رفت.
در همین سالهای فقر خانواده و نیز از مدتها پیش از آن، صفورا که دختر روستا و کار و رنج بوده، در خانه شوهر نیز تن نیاسوده و تا شوهرش از دنیای دیوانگی و سرگشتگی روحی به خانه بازآید، با چرخه نخ بازکنی قالیبافی، دمساز بوده است.
ای مغنی مشو از نغمه زابل دمساز مکن آهنک عراق و بگذر از شهناز
گفت تا جانست با دمساز خویش کی توانم گفت هرگز راز خویش
گهی باز با کبک دمساز بود گهی کبک در چنگل باز بود
که چون منظور سوی مکتب آید به او آهنگ دمسازی نماید
با شه از چابکی و دمسازی صد معلق زدی به هر بازی
سحر چون باد عیسی دم کند با روح دمسازی هزار آوا شود مرغ سحر خوان از خوش آوازی
چون نیست محرمی که زنم پیش او دمی دمساز اشک و همدم آهی نشسته ام
آه از دل خواجو که کسی در غم هجرش جز آه دل سوخته دمساز نیاید
با آه شراره خیز دمسازم کن با اشک ستاره ریز همرازم کن