معنی کلمه همای در لغت نامه دهخدا
به هامون کشیدند پرده سرای
درفشی کجا پیکرش بُد همای.فردوسی.همای سپهری بگسترد پر
همی بر سرش داشت سایه ز فر.فردوسی.بپوشید رخشنده رومی قبای
به تاج اندر آویخت پرّ همای.فردوسی.تا نبود چون همای فرخ کرکس
همچو نباشد به شبه باز خشین پند.فرخی.گوید ای بارخدای ملکان
ای همایون تر از بال همای.فرخی.بینی آن بیجاده عارض لعبت حمری قبای
سنبلش چون پرّ طوطی ، روی چون پرّ همای.منوچهری.ملکا در ملکی فرّ همای است تو را
تا به جای است جهان ملک به جای است تو را.منوچهری.خود راهمای دولت خوانند و غافلند
کالاّ غراب ریمن و جغد دمن نیند.خاقانی.فرشته شو، ار نه پری باش باری
که همکاسه الاّ همایی نیابی.خاقانی.همای عدل تو چون پرّو بال باز کند
تذرو دانه برون آرد از جلاجل باز.سوزنی.کبک وش آن باز کبوترنمای
فاخته رو گشت به فرّ همای.نظامی.این کعبه را به جای کبوتر همای بخت
کاندر حرم مجاورت این دیار کرد.نظامی.همچون مگس به ریزه کس ننگریستم
هرچند چون همای همایون نیامدم.عطار.تو کوته نظر بودی و سست رای
که مشغول گشتی به جغد از همای.سعدی.خرد گفت دولت نبخشد همای
گر اقبال خواهی در این سایه آی.سعدی.کس نیاید به زیر سایه ٔبوم
ور همای از جهان شود معدوم.سعدی.همای گو مفکن سایه شرف هرگز
بر آن دیار که طوطی کم از زغن باشد.حافظ.و رجوع به هما شود. || علم و نشانی را نیز گویند که بر سر آن صورت همای ساخته یا نقش کرده باشند. ( برهان ).
همای. [ هََ ] ( اِ ) گردون بازی اطفال را گویند یعنی چرخی سازند از چوب و خلاشه و در کنار آب روان نصب کنند تا آب بر آن خورده آن را به گردش درآورد. ( برهان ).
همای. [ هَُ ] ( اِخ ) نام یکی ازخواهران اسفندیار است که ارجاسپ او را اسیر کرده درقلعه رویین دژ نگه داشته بود. ( برهان ) :