معنی کلمه لوح در لغت نامه دهخدا
سایه زلف سیه بر روی کرباس سفید
چون منقش کرده روی لوح کافوری به قار.خاقانی.لوح پیشانیش را ازخط نور
چون ستاره صبح رخشان دیده ام.خاقانی.لوح چل صبح که سی سال ز بر کردم رفت
بهر چل صبح دلستان بخراسان یابم.خاقانی.خوانده اند از لوح دل شرح مناسک بهر آنک
در دل از خط یداﷲ صد دلستان دیده اند.خاقانی.نی نی آزادم از این لوح دودانگ
عقل را طفل دبستان چه کنم.خاقانی.تا لوح جفا درست کردی
سرکیسه عهد سست کردی.خاقانی.زآن پس که چار صحف قناعت نخوانده ای
خود راز لوح بوالطمعی عشرخوان مخواه.خاقانی.سکه قدرش چو بنوشت آسمان
ماه لوح غیب دان می خواندمش.خاقانی.جام می چون لوح طفلان سرخ و زرد
نوبهاری با خزان آمیخته.خاقانی.لوح ازل و ابد فروخوان
بنگر که تو ز این و آن چه باشی.خاقانی.چون قلم تخته زیر تو حلی وار کنم
لوح بالات به یاقوت و درر درگیرم.خاقانی.لوح عبرت که خرد راست به کف برخوانید
مشکل غصه که جان راست ز بر بگشائید.خاقانی.در دبستان روزگار مرا
روز و شب لوح آرزو به بر است.خاقانی.تیغ زبان شکل تو از بر خواند چو آب
ابجد لوح ظفر از خط دست یقین.خاقانی.