معنی کلمه فلاخن در لغت نامه دهخدا
گر کس بودی که زی تواَم بفکندی
خویشتن اندر نهادمی به فلاخن.رودکی یا بوشکور.بالخاصه کنون کز قبل راندن درویش
بر بام شود هر کس با سنگ و فلاخن.خسروانی.بنات النعش گرد او همی گشت
چو اندر دست مرد چپ فلاخن.منوچهری.مردم غوری... به فلاخن سنگ می انداختند. ( تاریخ بیهقی ).
به سند انداخت گاهم ، گه به مغرب
چنین هرگز ندیدستم فلاخن.ناصرخسرو.راست چگونه شَوَدْت کار چو گردون
راست نهاده ست بر تو سنگ فلاخن.ناصرخسرو.گفت به چه سلاح با من جنگ کنی ،فلاخنی داشت از میان برداشت. ( قصص الانبیاء ).
دشمن گر آستین گل افشاندت به روی
از تیر چرخ و سنگ فلاخن بتر بود.سعدی.