معنی کلمه فریاد در لغت نامه دهخدا
چنین داد پاسخ که من روز و شب
همی برگشایم به فریاد لب.فردوسی.لاجرم بر در ایوان ملک مدح و ثناست
پیش از این بود شبانروزی فریاد و فغان.فرخی.ز دست دیده و دل هر دو فریاد
که هرچه دیده بیند دل کند یاد.باباطاهر.- به فریاد ؛ برای کمک و برای یاری :
بدو دست یازم که او یار بس
ز گیتی نخواهم به فریاد کس.فردوسی.- || فریادکنان و نالان :
همچو آب از آتش و آتش ز باد
دل بجوش و تن به فریاد است باز.خاقانی.یکی پشه شکایت کرد از باد
بنزدیک سلیمان شد به فریاد.عطار.نه بلبل در قفس نالد ز صیاد
که از فریاد خود باشد به فریاد.وحشی.- به فریاد آمدن ؛ فریاد کردن :
در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد
حالتی رفت که محراب به فریاد آمد.حافظ.- به فریادآمده ؛ فریادکنان. ناله کنان : مردمان از آن به فریاد آمده. ( تاریخ بیهقی ).
- به فریاد رسیدن ؛ فریاد رسیدن. بفریاد کسی گوش دادن. به نجات کسی شتافتن :
عشقت رسد به فریاد گر خودبسان حافظ
قرآن ز بر بخوانی با چارده روایت.حافظ.جمال بخت ز روی ظفر نقاب انداخت
کمال عدل به فریاد دادخواه رسید.حافظ.- به فریاد شدن ؛ فریاد کشیدن. فریاد کردن :
بفریاد شد گازر از کار اوی
همی تیره شد روز بازار اوی.فردوسی.ترکیب ها:
- فریاد آمدن . فریاد افتادن. فریاد افکندن. فریاد اوفتادن. فریاد برآمدن. فریاد برآوردن. فریاد جستن. فریاد خاستن. فریاد خواستن. فریادخوان. فریادخواه. فریادخواهی. فریاد داشتن. فریادرس. فریادرسی. فریاد رسیدن. فریاد زدن. فریادزنان. فریاد شنیدن. فریاد کردن. فریاد کشیدن. فریادکنان. فریادنامه. فریادی. فریاد یافتن. رجوع به این مدخل ها شود.