عذر خواستن

معنی کلمه عذر خواستن در لغت نامه دهخدا

عذر خواستن. [ ع ُ خوا / خا ت َ ] ( مص مرکب ) پوزش خواستن. معذرت خواستن. پوزش طلبیدن : زن کفشگر تنگدل شد و عذرها خواست. ( کلیله و دمنه ). پس از بازگشتن شما بسیار عذر خواست. ( تاریخ بیهقی ص 370 ).
گهی درّ بارد گهی عذر خواهد
همان ابر بدخوی کافوربارش.ناصرخسرو.چو نیکوئی کنی زآن عذر میخواه
که نیکوئی دو گردد باش آگاه.ناصرخسرو.در این کارم اگر دولت بود یار
بخواهم هم بزودی عذر بسیار.نظامی.زمین خدمت ببوسیدم و عذر جسارت خواستم. ( گلستان ).
ببایست عذر خطا خواستن
پس از شیخ صالح دعا خواستن.سعدی.کسی را نظر سوی شاهد رواست
که داندبدین شاهدی عذر خواست.سعدی ( بوستان ).- عذر کس را خواستن ؛ او را اخراج کردن. او را بیرون کردن.

معنی کلمه عذر خواستن در فرهنگ فارسی

( مصدر ) یا غذر خواستن از کسی . ۱ - پوزش خواستن معذرت خواستن استدعای عفو کردن . ۲ - مودبانه امری را رد کردن : از پذیرایی دوستش در آن روز عذر خواست .

معنی کلمه عذر خواستن در ویکی واژه

برای خطا یا گناه یا رفتار ناشایست خود پوزش طلبیدن؛ به صورت مؤدبانه بهانه آوردن و درخواستی را نپذیرفتن.

جملاتی از کاربرد کلمه عذر خواستن

وگفت: هرگز بندگان را زبان بدعا گشاده نکند و به عذر خواستن نگرداند تا در مغفرت گشاده نکند.
ابوعثمان حیری را کسی بدعوت خواند چون بدان در سرای رسید مرد بیرون آمد و گفت یا استاد مرا وقت آمدن تو نیست و از آنچه گفتم پشیمان شدم باز گرد، ابوعثمان بازگشت چون باز سرای رسید مرد آمد که مرا پشیمانی آمد از آن سخن و عذر خواست، اکنون می باید که بازآئی، ابوعثمان برخاست و آمد، دیگر بار چون بدر سرای رسید مرد همان گفت که پیش گفته بود، ابوعثمان بازگشت و این مرد معاودت میکرد و او را آنجا می خواند و باز میگردانید چون باری چند چنین کرد و مرد اندر عذر خواستن ایستاد و گفت من ترا می آزمودم و ویرا بستود ابوعثمان گفت مرا ستایش مکن بر عادتی که سگ را همان عادت بود، سگ را بخوانی بیاید و چون برانی برود.
«قالَ أَ لَمْ أَقُلْ لَکُمْ إِنِّی أَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ ما لا تَعْلَمُونَ» من حیاة یوسف لاخبار ملک الموت ایّای و انّ اللَّه یجمع بیننا و قیل انّی اعلم من صحة رؤیا یوسف. و قیل اعلم من بلوی الانبیاء و نزول الفرج ما لا تعلمون، پس برادران یوسف از پدر عذر خواستند و بگناه خویش معترف شدند گفتند: «یا أَبانَا اسْتَغْفِرْ لَنا ذُنُوبَنا» سل اللَّه لنا مغفرة ما ارتکبنا فی حقّک و حقّ ابنک انّا تبنا و اعترفنا بخطایانا.
آن که تکلف از میان برگیرد و با دوست همچنان باشد که تنها. اگر از یکدیگر هیچ حشمت دارند آن دوستی ناقص بود. و علی می گوید، «بدترین دوستان آن بود که تو را حاجت بود به عذر خواستن از وی و تکلف کردن برای وی». و جنید می گوید، «بسیار دیدم برادران، هیچ دو برادر ندیدم که در میان حشمتی بود که نه از آن بود که در یکی از ایشان علتی بود»؛ و گفته اند، «زندگانی با اهل دنیا به ادب کن و با اهل آخرت به علم و با اهل معرفت چنان که خواهی». و گروهی از صوفیان با یکدیگر صحبت داشته اند بر آن شرط که اگر یکی بر دوام روزه دارد یا نان نخورد یا همه شب نماز کند یا نخسبد؛ آن دیگر نگوید که چرا بود.
و گفت: بد دوستی باشد که تو را حاجت آید چیزی از او پرسیدن، یا او را گفتن مرا به دعا یاد دار یا در زندگانی که با او کنی حاجت آید مدارا کردن، یا حاجت آید به عذر خواستن از وی در زلتی که از تو ظاهر شود.
یوسف بن الحسین گوید از بوتراب شنیدم که هرگز نفس من هیچ آرزوئی نخواست الاّ یک بار از من نان و خایه خواست و من اندر سفر بودم از راه بتافتم و به دهی (دیهی) رسیدم مردی اندر من آویخت و گفت این بادزدان بوده است و مرا بیو کندند و هفتاد چوب بزدند و مردی ایستاده بود بر زبر سر من، بانگ کرد که این ابوتراب نخشبی است از من بحلی خواستند و عذر خواستند و آن مرد مرا بسرای خویش برد و نان و خایه آورد، گفتم نفس خویش را بخور پس از آنک بدین سبب هفتاد تازیانه خوردی.
ابوالحسن حاتمی از خواجگان طوس به سلام شیخ ابوالقاسم گرگانی شد و وی از اولیای بزرگ بود. عذر خواستن گرفت که تقصیر می‌کنم که کمتر می‌رسم. گفت، «ای خواجه عذر مخواه که همه از آمدن منت دارند و ما از نا‌آمدن منت داریم که ما را خود از آمدن مهتر پروای کس نیست، یعنی ملک‌الموت.»
إِنَّ شَرَّ الدَّوَابِّ عِنْدَ اللَّهِ الَّذِینَ کَفَرُوا. این آیت در شأن بنی عبد الدار آمد که در کفر و عداوت رسول خدا مصرّ بودند و سخت خصومت. رب العالمین گفت: فَهُمْ لا یُؤْمِنُونَ ای لا یؤمنون ابدا. هم چنان که قوم نوح را گفت: لَنْ یُؤْمِنَ مِنْ قَوْمِکَ إِلَّا مَنْ قَدْ آمَنَ. و گفته‌اند: در شأن یهود بنی قریظه آمد که عهدی با رسول خدا داشتند، نقض کردند و مشرکان مکه را بسلاح یاری دادند بر قتال، مصطفی ص و یاران، پس پشیمان شدند و عذر خواستند و گفتند: نسینا و اخطأنا، و دیگر باره با مصطفی عهد کردند و روز خندق باز پیمان بشکستند، دیگر بار نقض عهد کردند.
آن مردمان فریاد کردند و پشیمانی خوردند و عذر خواستند. شیخ گفت: ای برادران! به حق وفای اسلام که هرگز وقتی بر من گذر نکرد خوشتر از این وقت، سالها بود تا می‌خواستم که این نفس به کام خویش ببینم. بدان آرزو اکنون رسیدم.
از خواجه بو نصر مشکان شنودم، گفت: من آغاز کردم که بازگردم، مرا بنشاند و گفت: مرو، تو بکاری‌ که پیغامی است بمجلس سلطان، و دست از من نخواهد داشت تا به بیغوله‌یی‌ بنشینم که مرا روزگار عذر خواستن‌ است از خدای، عزّوجلّ، نه وزارت کردن. گفتم: زندگانی خداوند دراز باد، امیر را بهتر افتد در این رأی که دیده است‌، و بندگان را نیز نیک آید، امّا خداوند در رنج افتد و مهمّات سخت بسیار است و آن را کفایت نتوان کرد جز بدیدار و رأی روشن خواجه. گفت: چنین است که میگوید امّا اینجا وزرا بسیار می‌بینم، و دانم که بر تو پوشیده نیست. گفتم «هست از چنین بابتها و لکن نتوان کرد جز فرمان‌برداری.» پس گفتم‌ : «من درین میانه بچه کارم؟ بو سهل بسنده است، و از وی بجان آمده‌ام، بحیله روزگار کرانه میکنم‌ .» گفت‌ : «ازین میندیش، مرا بر تو اعتماد است.» خدمت کردم‌ .