معنی کلمه صفار در لغت نامه دهخدا
صفار. [ ص َ ] ( ع اِ ) گیاه بهمی خشک. ( منتهی الارب ). و رجوع به صُفار شود.
صفار. [ ص ُ ] ( ع اِ ) مار شکم و کرم آن. ( منتهی الارب ). ماری است در شکم که به دنده ها چسبد و بهنگام گرسنگی آن را بگزد و گویند جانور دیگری است که دنده ها و استخوانهای پهلو را که سوی شکم است می گزد و گفته اند کرمی است در شکم. ( اقرب الموارد ). || زردآب شکم. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). || کنه. ( منتهی الارب ). || آنچه در بن دندان ستور باقی بماند از کاه و جز آن. ( منتهی الارب ). و رجوع به صِفار شود. || کرمکی که در سم ستور و سپل شتران پیدا شود. ( منتهی الارب ). دویبة تکون فی الحوافر و المناسم. ( اقرب الموارد ). || گیاه بهمی خشک. ( منتهی الارب ). و رجوع به صَفار شود. || بانگ و فریاد. ( منتهی الارب ). الصفیر. ( اقرب الموارد ). || زردی که بر لون و پوست برآید. ( اقرب الموارد ). زریر. ( مهذب الاسماء ). زردی که بر بشره افتد و آن مرضی است. یرقان. || آسه گندم. ( مهذب الاسماء ). وقع فی البرّ الصفار، هو صفرة تقع فیه قبل أن یسمن و سمنه ان یمتلی حبه. ( اقرب الموارد ).
صفار. [ ص َف ْ فا ] ( ع ص ) روی گر. ( منتهی الارب ) ( مهذب الاسماء ). || روی فروش. ( مهذب الاسماء ). ج ، صفارون. || مسگر، و در الانساب سمعانی ضبط این کلمه را به ضم صاد نوشته است و گوید یقال لمن یبیع الاوانی الصفریة. ( الانساب ورق 353 الف ).
صفار. [ ص َف ْ فا ] ( اِخ ) پشته ای است. ( معجم البلدان ).
صفار. [ ص َف ْ فا ] ( اِخ ) آقای سعید نفیسی نوشته اند: از شاعرانی است که در تذکره ها نام اونیست و تنها در فرهنگها اشعار او را بشاهد لغات آورده اند و چون در فرهنگ اسدی هم نام او هست پیداست که در قرن چهارم بوده و اشعاری که از او در فرهنگ ها آمده بدین گونه است : در لغت سارنج که مرغکی کوچک است :
تو کودک خرد و من چنان سارنجم
جانم ببری همی ندانی رنجم.
در کلمه ستیر که واحد وزنی بوده است هر یک هفت درم سنگ :
یارب چه جهانست این یارب چه جهان
شادی به ستیر بخشد و غم به قپان.
در لغت تاخ که نام درختی است :
عشق آتش تیز و هیزم تاخ منم
گر عشق بماند این چنین وای تنم.