معنی کلمه صابونی در لغت نامه دهخدا
صابونی است صحن زمین لب بلب ز بس
کآورد قند مصری بازارگان برف.کمال اسماعیل.باز صابونی و مشکوفی و سنبوسه نغز
حلقه چی باشد و ماقوت پر از مشک تتار.بسحاق اطعمه.ورجوع به حلوای صابونی ذیل کلمه صابون شود.
|| نوعی اززمرد و آن زمردی است تیره برنگ صابون. ( جواهرنامه ). || پاکیزه. شسته. صابون زده :
جان را به علم و طاعت صابون زن
جامه است گر تو را همه صابونی.ناصرخسرو.|| ( اِخ )مدرسه صابونی ؛ نام مدرسه ای بوده است به نیشابور. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 253 ). || نام قریه ای است نزدیک مصر در کرانه شرقی نیل که آن را سواقی صابونی گویند و از جانب صعید است. ( معجم البلدان ).
صابونی. ( اِ ) نباتی است از تیره قرنفلیان و از دسته میخ»ها که ساقه های زیرین و ساق و برگ آن دارای ماده لعابی است و مانند صابون در آب کف میکند. ( گیاه شناسی گل گلاب ص 213 ).
صابونی. ( اِخ ) احمدبن ابراهیم. ادیبی از مردم حماة ووفات وی نیز بدانجا بوده است. او جریده یومیه «لسان الشرق » را بسال 1324 هَ. ق. دو سال منتشر ساخت. مردی فاضل و با انشائی نیکو بود و شعر نیز میگفت و درشعر او رقت و طراوتی خاص است. از تصنیفات اوست : 1 -تاریخ العصر الحاضر و تراجم رجاله ( غیرمطبوع ). 2 - ماضی الشرق و حاضره ( مطبوع ). 3 - تاریخ حماة ( مطبوع ). 4 - تسهیل المنطق ( مطبوع ). ( الاعلام زرکلی ج 1 ص 30 ).
صابونی. ( اِخ ) احمدبن محمدبن حسین بن السندی. وی ثقه و معمر و مسند دیار مصر است و ازیونس بن عبدالاعلی و مزنی و بزرگان دیگر روایت کند و ابن نظیف از وی روایت آورد. وفات او به شوال 349 هَ. ق. بسن یکصدوپنجسالگی بود. ( حسن المحاضره ص 170 ).
صابونی.( اِخ ) اسماعیل بن عبدالرحمن بن احمدبن اسماعیل ، مکنی به ابی عثمان. رجوع به اسماعیل بن عبدالرحمن... شود.
صابونی. ( اِخ ) محمدبن احمدبن ابراهیم بن سلیمان الجعفی الکوفی ، مکنی به ابی الفضل صابونی. رجوع به محمدبن احمدبن ابراهیم بن سلیمان جعفی شود.