معنی کلمه شیرینی در لغت نامه دهخدا
هر دوستی که خوانْش من اندرنهم به پیش
شیرینیَش مدیح بود ترشیَش هجا.سوزنی.هرکه شیرینی فروشد مشتری بر وی بجوشد.( گلستان ).همه کس را دندان به ترشی کند شود مگر قاضی را که به شیرینی. ( گلستان ).
چو نشناسد انگشتری طفل خرد
به شیرینی از وی توانند برد.سعدی ( بوستان ).شب است و شاهد و شمع و شراب و شیرینی
غنیمت است چنین شب که دوستان بینی.سعدی.سعدیا داروی تلخ از دست دوست
به که شیرینی ز دست دیگری.سعدی.یکی را دیدند که کوزه شیرینی دارد... چون تفحص کردند در آن شیرینی موش مرده یافتند. ( انیس الطالبین ص 178 ).
یخ بست همه چربی و شیرینی بقال
لیکن عسل و روغن از آنها همه به بست.بسحاق اطعمه.- شیرینی جات ؛ از: شیرینی فارسی بمعنی حلوا + جات ، کلمه هندی بمعنی گروه. ( یادداشت مؤلف ).
- شیرینی شنبه ؛ رسم است اهل ایران را که روز شنبه صبح از خواب برآمده قدری شیرینی خورند و به حضار قسمت کنند به زعم اینکه اگر این روز بخوشی بگذرد تمام هفته بخوشی سر آید و الا فلا. ( آنندراج ) :
معلم دارد آیین فلک با زیردستانش
دهد شیرینی شنبه ز چین جبهه طفلان را.شفیع اثر ( از آنندراج ). || حلوا. ( ناظم الاطباء ). حلواء. حلاوی ؛ شیرینی ها. حلاوی. ( یادداشت مؤلف ). || هر چیز گوارا و لطیف و ملایم. ( ناظم الاطباء ). || نقد یا جنس که دهند کسان وآشنایان و بالاخص زیردستان را در سور و جشنی. هبات وصلات خرد: شیرینی عروسی. شیرینی خانه نو. هدیه که عاقد را دهند در عروسی. مزد دلاک که ختنه کند. ( یادداشت مؤلف ). || آنچه دهند ارباب مناصب و اصحاب ارتشاء را برای حق کردن باطل و باطل نمودن حق یا انجام کاری اعم از مشروع و نامشروع. رشوت. رشوه. حلوابها. پول چای. ( از یادداشت مؤلف ). پاره :