معنی کلمه شکاف در لغت نامه دهخدا
فلک شکافد حکمش چنانکه دست نبی
شکاف ماه دوهفت آشکار میسازد.خاقانی.روضه آتشین بلارک توست
با وجودی شکاف ناوک توست.خاقانی.- شکاف افتادن ؛ رخنه پدید آمدن. دریده شدن. پاره شدن :
در لحاف فلک افتاده شکاف
پنبه می بارد از این کهنه لحاف.؟- شکاف خوردن ؛ ترک خوردن. ترک برداشتن. ترکیدن. کفیدن. ( یادداشت مؤلف ).
- شکاف دادن ؛ شکافتن. کافتن. دریدن و پاره کردن. ترکاندن. ( یادداشت مؤلف ).
- شکاف قلم ؛ شق. فاق. فرق. جلفة. فتحه. ( از یادداشت مؤلف ).
- امثال :
هرچه در قرآن کاف است در قبای او شکاف است .
|| رخنه و چاک کوه. || غار و مغاره. ( از ناظم الاطباء ).
- شکاف کوه ؛ سلع [ س َ / س ِ ]. ( منتهی الارب ). فالق. لَهِب. لِهب. قُعبة. شقب [ ش َ / ش ِ ]. شعب [ ش َ / ش ِ ]. ( منتهی الارب ): مغارة؛ شکاف در کوه. کهف. غار. ( دهار ). || کلافه ابریشم. ( از ناظم الاطباء ). ابریشم کلافه کرده را نیزگویند. ( برهان ) ( از لغت فرس اسدی ) ( انجمن آرا ) ( فرهنگ جهانگیری ) :
شکوفه همچو شکاف است و میغ دیباباف
مه و خور است همانا به باغ در صراف.ابوالمؤید بلخی ( از اسدی ). || تفرقه : برای ایجاد شکاف در بین دولتها میکوشد» ( فرهنگ فارسی معین ). || کنایه از سوراخ فرج یا دُبُر. ( یادداشت مؤلف ) :
برافشاندم خدوآلود چله درشکاف او
چو پستان مادر اندر کام بچه خرد در چله.عسجدی. || گنجه. ( فرهنگ فارسی معین ). اشکاف. گنجه. ( یادداشت مؤلف ). رجوع به اشکاف شود. || ( نف مرخم ) شکافنده و رخنه کننده و جداکننده ، و همیشه بطور ترکیب استعمال میشود، مانند: سینه شکاف ؛ چیزی که سینه را می درد و چاک میزند. ناچخ تیز عمرشکاف ؛ یعنی تبرزین تیزی که رشته زندگانی می درد. ( از ناظم الاطباء ). در ترکیب بمعنی شکافنده آید، چون : خاراشکاف. کوه شکاف. گورشکاف. ( فرهنگ فارسی معین ). شکافنده. ( انجمن آرا ) ( از برهان ). به معنی نعت فاعلی در ترکیب ، چون : دل شکاف. موشکاف. کوه شکاف. سندان شکاف. ( یادداشت مؤلف ).