معنی کلمه شهریار در لغت نامه دهخدا
شهریاری که خلاف تو کند زود فتد
از سمن زار به خارستان وز کاخ به کاز.فرخی.به آیین یکی شهر شامس به نام
یکی شهریار اندر او شادکام.عنصری.من گر تو ببلخ شهریاری
در خانه خویش شهریارم.ناصرخسرو.مرا شهری است این دل پر ز حکمت
مرا بین تا ببینی شهریاری.ناصرخسرو.بزرگی در آن ناحیت شهریار.سعدی.غم غریبی و غربت چو برنمی تابم
بشهر خود رَوَم و شهریار خود باشم.حافظ. || پادشاهی را گویند که از همه پادشاهان عصرخود بزرگتر باشد. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ). پادشاه بزرگ ، و مطلق پادشاه را نیز گویند. ( رشیدی ). شاه. پادشاه. رجوع به شهربان شود :
ای شهریار راستین ای پادشاه داد و دین
ای نیک فضل و نیک خواه ای از همه شاهان گزین.دقیقی.پراندیشه شد زآن سخن شهریار
بدان هفته کس را ندادند بار.فردوسی.به بدرود کردن گرفتش کنار
ببارید آب از مژه شهریار.فردوسی.اگر شهریاری وگر زیردست
جز از خاک تیره نیابی نشست.فردوسی.ز قیصر درود و ز ما آفرین
بر این نامور شهریارزمین.فردوسی.چو دید اندر اوشهریار زمن
برافتاد از بیم بر وی جشن.
سهیلی ( از حاشیه لغت فرس اسدی نخجوانی ).
ای شهریار عالم یکچند صید کردی
یکچند گاه باید اکنون که می گساری.منوچهری.داد برِ خسرو است فضل برِ شهریار
جود برِ شاه شرق بخشش مال و نعم.منوچهری.مال تو از شهریار شهریاران گرد گشت
ورنه اندر ری تو سرگین چیده یی از پارگین.منوچهری.یافت چون شهریار ابراهیم
هرکه گم کرد شاه فرخ زاد.
ابوحنیفه اسکافی ( از تاریخ بیهقی ص 385 ).
آخرالامر آن آمد که... بدیوان رسالت نشست [ خواجه بونصر ] و چون حاجت آمد که این حضرت و شهریار بزرگواررا رئیس... اختیار او را کردند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 275 ).
زبهر همه کس بود شهریار
نه ازبهر یک تن که باشَدْش یار.اسدی.