معنی کلمه شتاب در لغت نامه دهخدا
داد در دست او مرنده آب
خورد آب از مرنده او به شتاب.منجیک.شتابش را تب اندر دل فتاده
نشاطش را خر اندر گل فتاده.( ویس و رامین ).یک است ابلهان را شتاب و شکیب
سواران بد را چه بالا چه شیب.اسدی.به هر کار بهتر درنگ ازشتاب
بمان تا بتابد بر این آفتاب.اسدی.چو باد و خاک ندانی مگر شتاب و درنگ
چو رمح و سیف ندانی مگر طعان و ضراب.مسعودسعد.گر روز من سیه چو غراب است پس چرا
ماننده غراب ندانم همی شتاب.مسعودسعد.چو کوه و بادی لیکن چو کوه و باد تراست
به گاه حلم درنگ و به گاه حمله شتاب.مسعودسعد.چنین طریق ز شاهان که را بود که تراست
به حلم و عفو درنگ و به جنگ و جود شتاب.مسعودسعد.تو مکن هیچ درنگ ارچه شتاب از دیوست
که فرشته شوی ار هیچ در این بشتابی.سوزنی.آن غریبی خانه می جست از شتاب
دوستی بردش سوی خانه خراب.مولوی.ما در تو کی رسیم که رفتی به صد شتاب
کی عمر رفته کس به دویدن گرفته است.کمال خجند.تفکر ازپس معنی همی چنان باید
که از مسام دل و دیده جوی خون راند
شتاب نیک نباید، درنگ به ْ در نظم
هر آنچه زود بگویند دیرکی ماند.کریمی سمرقندی. || به معنی دویدن با لفظ کردن و گرفتن و انداختن و داشتن و آوردن مستعمل است. ( از آنندراج ). اِنذِراع. دَعسَرَة. زَفقَلَة. ( منتهی الارب ).
- باشتاب ؛ مقابل بادرنگ. عجول. تند :
اگر جنگ سازد بیارای جنگ
که اوباشتاب است و ما بادرنگ.فردوسی.- بشتاب ؛ عاجل. عجله کننده. باشتاب. عجولانه :
آن خواجه که با هزار بر و لطف است
حلمش بشتاب نه و جودش به درنگ.منوچهری.امیر بشتاب براند و به آمل رسید روز آدینه ششم جمادی الاولی. ( تاریخ بیهقی ص 463 چ ادیب ).
خدای داند پای برهنه از جیلم