معنی کلمه سلام در لغت نامه دهخدا
نرمک او را یکی سلام زدم
کرد زی من نگه بچشم آغیل.حکاک.مگر با درود و پیام و سلام
دو کشور شود زین سخن شادکام.فردوسی.سلام بر تو باد و رحمت و برکتهای ایزدی. ( تاریخ بیهقی ).
از سجودش بتشهد برد آنگه بسلام
زو سلامی و درودی ز تو بر جمع کرام.منوچهری.از تو ما را نه کنار و نه پیام و نه سلام
مکن ای دوست که کیفر بری و درمانی.منوچهری.ور سلامت را نمیداد او علیک
پیشت آید بی تکلف بسلام.ناصرخسرو ( دیوان ص 299 ).جواب داد سلام مرا به گوشه ٔریش
چگونه ریشی مانند یک دو دسته حشیش.انوری.بسلامیت دردسر ندهیم
زآنکه ترسنده از ملال توایم.خاقانی.چون سخن از خود بدر آمدتمام
تا سخنش یافت قبول سلام.نظامی.یک سلامی نشنوی ای مرد دین
که نگیرد آخرت آن آستین.مولوی.گر بلندت کسی دهد دشنام
به که ساکن دهد جواب سلام.سعدی.- بسلام آمدن ؛ به تهنیت و درود آمدن :
روز آدینه قاید بسلام خوارزمشاه آمد و مست بود ناسزاها گفت و تهدیدها کرد. ( تاریخ بیهقی ).
بنده وارت بسلام آیم و خدمت بکنم
ور قبولم نکنی میرسدت کبر و منی.سعدی.زهی سعادت من کم تو آمدی بسلام
خوش آمدی و علیک السلام والاکرام.سعدی.- بسلام کسی رفتن ؛ به حضور او رفتن برای اظهار ادب. شرفیاب حضور کسی شدن :
و بسلام کسی نرفتی و کس را نزدیک خود نگذاشتی. ( تاریخ سیستان ). طاهر فرمان داد تا همه سرهنگان بسلام لیث رفتند. ( تاریخ بیهقی ).
- دو سلام گفتن بر... ؛ ترک گفتن :
گر کنی در جهان به شب گیری
دو سلام و چهار تکبیری.سنایی.- امثال :
با مردم زمانه سلامی و والسلام.
سلام از کوچک است.
سلام از ماست.
سلام بزرگ و کوچک ندارد.
سلام روستایی بی طمع نیست.