معنی کلمه سل در لغت نامه دهخدا
زهی بزم عیش ترا زهره مطرب
زهی بحر جاه ترا آسمان سل.سراج الدین قمری ( از آنندراج ).|| داغ ولی به معنی داغ مطلق نیست بلکه بخصوص داغ شریان است که صدغ است که درد شقیقه است و خیالات و منبع نزول آب را مانع است. ( رشیدی ) ( آنندراج ) :
سل کرد بدست چابکی زود
هر مجری کآب تیره را بود.خاقانی.|| سرود و نغمه. ( ناظم الاطباء ).
سل. [ س َل ل ] ( ع مص ) روغن کشیدن از سکه و گرم کردن آن. || برکشیدن خاران را. || شپلیدن کنجد. || زدن و تازیانه زدن. || زود نقد کردن. || گرفتن چیزی را. || کندن چیزی را. || به آرامی بیرون آوردن چیزی را. || ریخته شدن دندانها. ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ). || خار خرما دور کردن یاعام است. ( منتهی الارب ). خار دور کردن و خار خرما دور کردن. ( ناظم الاطباء ) .
سل. [ س َل ل ] ( ع ص ) مرد دندان ریخته. رجل سل. || ( اِ ) خنوری که در وی طعام و جز آن نهند. ج ، سلال. || ( مص ) برکشیدن شمشیر از غلاف. ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب )( آنندراج ). برکشیدن شمشیر و جز آن. ( المصادر زوزنی )( تاج المصادر بیهقی ). کشیدن شمشیر. ( دهار ). || باصطلاح اطباء بریدن رگ را گویند. ( آنندراج ).
سل. [ س ِ ] ( اِ ) سلاحی مر هندوان را مانند زوبین. ( ناظم الاطباء ). نام یکی از اسلحه هندوان باشد و زوبین همان است. ( برهان ). || نام مرضی است. ( برهان ). بیماری و قرحه ای که بیشتر در شش پدید آید و کم کم آنرا فاسد کرده و ناپدیدش کند. ( از ناظم الاطباء ). از عربی سِل :
همی بگداخت برف اندر بیابان
تو گفتی باشدش بیماری سل.منوچهری.بی خدمت تو خود نتوانم سه روز بود
کین هجر جانگدازتر آمد مرا ز سل.سوزنی.سده و دیدان و استسقاء و سل
کسرو ذات الصدر و لاغ و درد دل.( مثنوی ).رجوع به ماده بعد شود. || کاهش. ( دهار ) ( مهذب الاسماء ).
سل. [ س ُل ل / س ِل ل ] ( ع اِ ) قرحه ای که در شش حادث میشود پس ذات الریه یا ذات الجنب یا بعد زکام و نزله یا بعد سرفه کهنه و آن را تب و قی لازم است. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). قرحه ای که در شش حادث شود، تب دق. ( ناظم الاطباء ) :