معنی کلمه سقط در لغت نامه دهخدا
خامشی محترم بکنج ادب
به که گوینده سقط باشی.سعدی. || کار زشت. ( برهان ). سخن زشت. ( تفلیسی ). || بد گفتن. ( غیاث ) :
چند گویی که مرا چندشتر گشت سقط
این سقط باشد برخیز و کنون اشتر خر.فرخی.خاطر رنجور جویان صد سقط
تا که پیغامش کند از هر نمط.مولوی. || فضیحت و رسوایی. ( منتهی الارب ) : ترکمانان فرستاد بی بصیرت تا سقطی بیفتاد و بسیار مردم بکشتند و دستگیر کردند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 527 ). || ( ص ) مردم ضعیف و فرومایه. فروتنی نماینده. ( منتهی الارب ). || کنایه از بی مزه و ناملایم. ( آنندراج ). || رخت و کالای بد و زبون. ( برهان ). متاع زبون. ( غیاث ). کالای بی قدر.( دهار ). متاع دون. ( تفلیسی ). متاع نبهره. هیچکاره از هرچیز و آنچه در وی خیر نبود. ج ، اسقاط. ( منتهی الارب ). خسیس و بلایه از هرچیزی. ( از اقرب الموارد ) :
آری بمهره های سقط ننگرد کسی
کاو را بتوده پیش بود در شاهوار.فرخی.مشو چون میوه های نارسیده
سقط هرگز نباشد چون گزیده.ناصرخسرو.|| در اصطلاح بازاریان. بار سقط که چیزهای سخت چون قند و امثال آن باشد. در اصطلاح کراکشان و تجار مالی چون قند و امثال آن. ( یادداشت مؤلف ). || ( اِ ) فضله هر حیوانی خواه به کار آید و خواه نیاید. ( برهان ).
سقط. [ س َ ق َ ] ( ص ) کشته. افتاده :
زبان تیغ داند کرد تفسیر
سقط بانگ خروس بیگهی را.اثیرالدین اخسیکتی.که برو ازپیه این اشتر بخر
بیند او اشتر سقط در راه در.مولوی.|| مردن چهارپای خصوصا مردن اسب ، خر. ( آنندراج ) ( غیاث ). رجوع به سقط شدن و سقط گشتن شود.
سقط.[ س َ ] ( ع اِ ) برف و شبنم که به برف ماند. || ( ص ) ناکس و فرومایه. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ).
سقط. [ س َ ] ( ع اِ ) بچه ناتمام از شکم افتاده. ( غیاث ). بچه ای که از شکم بیفتد. ( السامی ). بچه ناتمام افتاده. ( منتهی الارب ). در اقرب الموارد بدین معنی به مثلث سین ضبط شده است. || تمامی ریگ توده که تنگ گردیده منقطع شده باشد جای آن. || آتش که برجهد از چقماق و درنگیرد. ( منتهی الارب ) :