معنی کلمه سفله در لغت نامه دهخدا
چرخ فلک هرگز پیدا نکرد
چون تو یکی سفله و تنک و ژکور.رودکی.سفله فعل مار دارد بی خلاف
جهد کن تا روی سفله ننگری.ابوشکور بلخی.نه من از جوریکی سفله برادر که مراست
از بخارا برمیدم چو خران از نیشو.ابوالعباس.... مردمانی بسیار خواسته اند و سفله. ( حدود العالم ).
همان بددل و سفله و بی فروغ
سرش پر ز کین و زبان پرفروغ.فردوسی.ستایش نباید سر سفله مرد
بر سفلگان تا توانی مگرد.فردوسی.پیش من این سفله بچاه اوفتد
من سر از این چه بفلک برکنم.ناصرخسرو.مدار دست گزافه به پیش این سفله
که دست باز نیاری مگر شکسته و شل.ناصرخسرو.سفله دارد ز بهر روزی بیم
نخورد دیگ گرم کرده کریم.سنایی.سفله گان را و رادمردان را
کار بر یک قرار و حال نماند.خاقانی.سنگ سیاه کعبه را بوسه زده پس آنگهی
دست سفید سفلگان بوسه زنم دریغ من.خاقانی.سفله را اقطاع دنیی بهتر از عقبی بود
خود جعل را بوی سرگین به ز عود و عنبر است.عطار.هر که او سفله را بزرگ کند
سعی در فربهی گرگ کند.کمال الدین اسماعیل.تن به بیچارگی و گرسنگی
بنه و دست پیش سفله مدار.سعدی.گفتم دون است و بی سپاس و سفله و حق ناشناس که باندک تغیر حال از مخدوم قدیم برگردد. ( سعدی ).
در مقامی که بیاد لب او می نوشند
سفله آن مست که باشد خبر از خویشتنش.حافظ.