معنی کلمه سرب در لغت نامه دهخدا
گروهی اند که ندانند باز سیم ز سرب
همه دروغ زن و خربطند و خیره سرند.
قریعالدهر ( از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 297 ).
بچشم خرد چیز ناچیز کرد
دو صندوق پر سرب و ارزیز کرد.فردوسی.جان تو بی علم چه باشد سرب
دین کندت زرّ که دین کیمیاست.ناصرخسرو.نگویی سنگ مغناطیس آهن چون کشد با خود
سرب الماس را برد که این حکمت زبر دارد.ناصرخسرو.سیماب دختر است عطارد را
کیوان چو مادر است و سُرُب دختر.ناصرخسرو.در آن چه عیب که از سرب بشکند الماس
هنر در آنکه ز الماس بشکند پولاد.خاقانی.این هم ز عجایب خواص است
کالماس به زخم سرب بشکست.خاقانی.|| غار و مغاره. ( ناظم الاطباء ).
سرب. [س َ رِ ] ( ص ) پوسیده. ( ناظم الاطباء ). پوده. ( برهان ) ( آنندراج ). فسرده. ( ناظم الاطباء ) ( جهانگیری ). افشرده. ( برهان ) ( آنندراج ). از هم رفته. ( جهانگیری ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ). کهنه و فرسوده. ( ناظم الاطباء ).
سرب. [ س َ ] ( ع مص ) دوختن درز. ( منتهی الارب ). دوختن مشک. ( محیط المحیط ).