معنی کلمه ستون در لغت نامه دهخدا
گنبدی نهمار بربرده بلند
نش ستون از زیر و نز برسوش بند.رودکی.نه پاویر باشد ترا نه ستون
نه دیوار خشت و نه آهن درا.رودکی.بیاراست آخر بسنگ اندرون
ز پولادمیخ و ز خارا ستون.فردوسی.بدان دِزْش بردند بر کوهسار
ستون آوریدند از آهن چهار.فردوسی.چون نگاه کرده اید اصل ستون است و خیمه بدان بپایست. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 386 ).
در او شش ستون خیمه نیلگون
ز سیمش همه میخ و از زر ستون.اسدی.کفشگرزن را بکوفت و محکم در ستون بست. ( کلیله و دمنه ).
بلی هر کس از بهر ایوان خویش
ستونی کند بر ستودان خویش.نظامی.بسرپنجه شدی با پنجه شیر
ستونی را قلم کردی بشمشیر.نظامی.ملاح گفت کشتی را خللی است یکی را از شما که زورآورتر است باید که بر این ستون رود و زمام کشتی بگیرد تا از... ( گلستان سعدی ).
ستون خانه شکستی فرود آن بنشین
طناب خانه گسستی نشیب آن بگذار.قاآنی.- دست زیر زنخدان ستون شدن ؛ آدمی را در حالت حیرت و تعجب دست زیر زنخ ستون میشود. ( از آنندراج ) :
باران اشک خانه مردم خراب کرد
دستم هنوز زیر زنخدان ستون شود.میرخسرو ( از آنندراج ).- دست زیر زنخ ستون کردن ؛ بچنین حالت در اندیشه فرو رفتن. تفکر کردن. بفکر در شدن :
ورا دید با دیدگان پر زخون
بزیر زنخ دست کرده ستون.فردوسی.- ستون پنجم ؛ گروهی که در کشوری به زیان آن کشور و به سود بیگانه فعالیت کنند. این نام از زمان جنگ داخلی اسپانیا به جاسوسان هریک از دو طرف که در داخل واحدهای دیگری فعالیت جاسوسی داشته ، گفته اند.
- ستون راست ؛ استوانه قائم. ( التفهیم ص 26 ).
- ستون فقرات ؛ تیره پشت.
- ستون کژ ؛ استوانه مایل. ( التفهیم ص 26 ).
|| مجازاً، بمعنی اساس. پایه. اصول :