معنی کلمه سایه در لغت نامه دهخدا
جهان پاک کردم بفر خدای
بکشور پراکنده سایه همای.فردوسی.بخفت اندرآن سایه بوذرجمهر
یکی چادر اندرکشیده بچهر.فردوسی.وی را بدرگاه آرند و آفتاب تا سایه نگذارند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 369 ).
هر کس که بتابستان در سایه بخسبد
خوابش نبرد گرسنه شبهای زمستان.ناصرخسرو.همه دیدار و هیچ فایده نه
راست چون سایه سپیدارند.ناصرخسرو.خانه تاریک و مرد بی مایه
سایه ای باشد از بر سایه.سنائی.صدر تو بپایه تخت جمشید
اسب تو بسایه نقش رستم.انوری.چو سایه تیره شود رأی بولهب جایی
که چرخ سایه اقبال بوتراب انداخت.ظهیرالدین فاریابی.نیست جز اشک کسش همزانو
نیست جز سایه کسش هم پیوند.خاقانی.چو بیگانه وامانم از سایه خود
ولی در دل آشنا میگریزم.خاقانی.سایه کس فر همایی نداشت
صحبت کس بوی وفایی نداشت.نظامی.هین ز سایه شخص را میکن طلب
در مسبب رو گذر کن از سبب.مولوی.هر که چون سایه گشت گوشه نشین
تابش ماه و خور کجا یابد.ابن یمین.بهر جا کآفتاب آنجا نهد پای
پس ِ دیوار باشد سایه را جای.وحشی بافقی. || مجازاً بمعنی حمایت است. ( آنندراج ). بمعنی حمایت هم آمده است چنانکه گویند «در سایه تو» یعنی در حمایت تو. ( برهان ) ( غیاث ). یا قصداز محافظت کامل است. ( قاموس کتاب مقدس ) :
اگر از من تو بد نداری باز
نکنی بی نیاز روز نیاز
نه مرا جای زیرسایه تو
نه ز آتش دهی بحشر جواز.ابوشکور.و هر گه که مهتری از ایشان بمیرد همه کهتری که اندر سایه او باشند خویشتن بکشند. ( حدود العالم ).