معنی کلمه سان در لغت نامه دهخدا
خورشید تیغ تیز ترا آب میدهد
مریخ نوک نیزه تو سان زند همی. دقیقی.درگاه به امید قبول تو کند خوش
آهن الم پتک و خراشیدن سان را.انوری.بسا کز رنج دشمن را همی مالید جان در تن
در آن ساعت که آهنگر همی مالید برسانش.( از تاج المآثر ).رجوع به سامیز شود. || مخفف سوهان در اراک ( سلطان آباد ) سون ( مکی نژاد ) رک : سوهان. و رک : سوهن. و رک : ص له دیباچه مؤلف. ( حاشیه برهان قاطع چ معین ). مطلق سوهان اعم از چوب ساوی و آهن و طلا و نقره ساوی. ( برهان ). سوهان. ( غیاث ) ( رشیدی ) ( جهانگیری ) :
گویی که باد توده سوهان آژده
گاهی زند بصیقل و گاهی زند بسان.( از تاج المآثر ). || طرز و روش. رسم و عادت. ( برهان ) ( غیاث ) ( اوبهی ). رسم و نهاد.( صحاح الفرس ). رسم. ( شرفنامه ). هیئت. ( دهار ). حال. ( صحاح الفرس ). و این کلمه با ترکیبات بدان ، بدین ، بر، بر آن ، بر این. به ، دگر، دیگر، زین ، سیرت ، یک ، یکی ، آید :
تا صبر را نباشد شیرینی شکر
تا بید بوی ندهد برسان دار بوی.رودکی.سپاهی بدین سان بیاید ز چین
ز سقلاب و ختلان و توران زمین.فردوسی.بدان بد که گردون بگیرد بچنگ
بر آن سان که نخجیر گیرد پلنگ.فردوسی.بنام نیک از اینجا روان شدن بهتر
که بازگشتن نزد پدر به دیگرسان.فرخی.عهدها بست که تا باشد بیدار بود
عهدها بست و جهان گشت بدان سیرت و سان.فرخی ( دیوان ص 121 ).تا تو را دیده ام ای ماه دگرسان شده ام
باخلل گشت همی حال من و حال حذر.فرخی.