معنی کلمه زير در لغت نامه دهخدا
شو بدان کنج اندرون خمی بجوی
زیر او سمجی است بیرون شو بدوی.رودکی ( یادداشت ایضاً ).یاد کن زیرت اندرون تن شوی
توبر او خوار خوابنیده ستان.رودکی ( یادداشت ایضاً ).گنبدی نهمار بربرده بلند
نش ستون از زیر و نه بر سرش بند.رودکی ( یادداشت ایضاً ).تا چو شد در آب نیلوفر نهان
او به زیر آب ماند از ناگهان.رودکی ( یادداشت ایضاً ).هر گلی پژمرده گردد زو نه دیر
مرگ بفشارد همه در زیر غن.رودکی ( یادداشت ایضاً ).اکنون فکنده بینی ، از ترک تا یمن
یکچندگاه زیر پی آهوان سمن.دقیقی ( یادداشت ایضاً ).ناهید چون عقاب ترا دید زیر تو
گفتا درست هاروت از بند رسته شد.دقیقی ( یادداشت ایضاً ).سیاووش است پنداری میان شهر و کوی اندر
فریدون است پنداری به زیر درع و خوی اندر.دقیقی ( یادداشت ایضاً ).آس شدم زیر آسیای زمانه
نیسته خواهم شدن همی به کرانه.کسائی ( یادداشت ایضاً ).بگشای راز عشق و نهفته مدار عشق
از می چه فایده است به زیر نهنبنا.کسائی ( از لغت فرس اسدی ).که داند که بلبل چه گوید همی
به زیر گل اندر چه جوید همی.فردوسی.بیاورد و بنشاندش زیر تخت
بدو گفت کای سبز شاخ درخت.فردوسی.بخندید از آن پرهنر مرد شاه
نهادند زیرش یکی زیرگاه.فردوسی.که از لشکرش کس نه آگاه بود
که زیر دژ اندر یکی راه بود.فردوسی.یکی از نهایتهای عمق را زیر نام است و دیگری را زبر. ( التفهیم ، یادداشت بخط مرحوم دهخدا ).
آن روی و ریش پرگه و پر بلغم و خدو