معنی کلمه زنجیر در لغت نامه دهخدا
جوان چون بدید آن نگاریده روی
بکردار زنجیر مرغول موی.رودکی.فری زآن زلف مشکینش چو زنجیر
فتاده صدهزاران کلج بر کلج.شاکر بخاری.کلاهی دگر بود مشکین زره
چو زنجیر گشته گره بر گره.فردوسی.بزد بر کمربند کلباد بر
بر آن بند زنجیر پولاد بر.فردوسی.یکی حلقه زرین بدی ریخته
از آن چرخ کار اندر آویخته
فروهشته زو سرخ زنجیر زر
بهر مهره ای درنشانده گهر.فردوسی.بیاراسته طوق یوز از گهر
بدو اندر افکنده زنجیر زر.فردوسی.صد سخن گوید پیوسته چو زنجیر بهم
که برون ناید از آن صد، سخنی سست و سقیم.فرخی.رزبان تاختنی کرد به شهر از رز خویش
در رز بست به زنجیر و به قفل از پس و پیش.منوچهری.نه بپرورد نشان باشد آژیر همی
نه رهاشان کند از حلقه زنجیر همی.منوچهری.و طرازی سخت باریک و زنجیر بزرگ و کمری از هزار مثقال پیروزه ها در او نشانده. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 150 ).
ترا خط قید علومست و خاطر
چو زنجیر، مر مرکب لشکری را.ناصرخسرو.به چشم نهان بین ، عیان جهان را
که چشم عیان بین ، نبیند نهان را
جهانست به آهن نشایدْش ْ بستن
به زنجیر حکمت ببند این جهان را.ناصرخسرو.به زنجیر عنصر ببستندمان
چو دیوانگان چون به بنداندریم.ناصرخسرو.خاقانی از هوایت در حلقه ملامت
زنجیرها گسسته وز یکدیگر بریده.خاقانی.زنجیر همی برم تعویذ همی سوزم
دیوانه چنین خواهد این یار که من دارم.