معنی کلمه زانو در لغت نامه دهخدا
نشست از بر نرگس و زغفران
یکی تیغ در زیر زانو گران.فردوسی.به آسیب پای و به زانو و دست
همی مردم افکند چون پیل مست.
|| گره های کاه و نی و غیره. و رجوع به زانوئی شود.
ترکیب ها:
- زانو به دل برنهادن . زانو بر خاک مالیدن. زانو بر زمین نهادن. زانو بر زانو شدن. زانو به زانو نشستن. زانو تا کردن یا زانو ته کردن. زانو در گل نشستن. زانو رصد کردن یا زانو رصدگه کردن. زانو زدن... در برابر کسی. زانوزده اسب کشیدن. زانو شکستن. زانو نشستن. زانوی کفتار به گفتن کلوخ بستن. رجوع به همین ترکیبات در ردیف خود شود.
- از سر زانو قدم ساختن ؛ کنایه است که سالک در مراقبه سر به زانو نهد و در سیر می شود. پس گوئی سر زانو را آلت سیر یعنی قدم ساخت. ( آنندراج ). از سر زانو قدم ساختم ؛ ای برای سیر دل مراقبه قدم ساختم ؛ کذا فی الادات اقول یعنی سر زانو را قدم ساختم و این میان حالت مراقبه است زیرا که در مراقبه مردم سر به زانو می نهد و در دل در سیر میشود. پس گوئی زانو را قدم ساخت.( مؤید الفضلاء ).
و رجوع به سر زانو قدم ساختن ، شود.
- بر زانو نشستن ؛ به زانو نشستن. دوزانو نشستن : مرد بر زانو نشسته ( الجاثی علی رکبتیه ) :
زنی دیگر بزنجیری ببسته
به پیشش مرد بر زانو نشسته.( ویس و رامین ).- به دو زانوی ادب نشستن ؛ پاها را تا کرده نشستن. ( ناظم الاطباء ).
- || بحالت ادب و فروتنی نشستن.
- به زانو آمدن ؛ بر زانوی ادب نشستن. مجازاً، تواضع و اظهار ادب و فروتنی کردن. مغلوب شدن. به زانو درآمدن :
هر که او پیش خردمندان به زانو نامده ست
با خردمندان نشاید کردنش همزانوی.ناصرخسرو.