رش

معنی کلمه رش در لغت نامه دهخدا

رش. [ رَ ] ( اِ ) بازو، یعنی از سر دوش تا آرنج. ( ناظم الاطباء ) ( از برهان ) ( لغت محلی شوشتر، نسخه خطی کتابخانه مؤلف ). بازو. ( فرهنگ فارسی معین ) ( فرهنگ خطی ) ( فرهنگ سروری ). ساعد. ( دهار ) . بازو که به عربی عضد گویند و سر انگشت است تا آرنج. ( غیاث اللغات ). || مسافت میان دو دست چون آنها را ازهم باز کنند. ( ناظم الاطباء ) ( از برهان ) ( فرهنگ خطی )( لغت محلی شوشتر ) ( از غیاث اللغات ). واحد طول و آن برابر است با فاصله هر دو دست چون از هم باز کنند. گز. ( از فرهنگ فارسی معین ). آنرا بغل نیز گویند. ( لغت محلی شوشتر ). مسافت دو دست باشد چون از هم بگشایند، و آنرا ارش نیز گویند. ( فرهنگ سروری ) :
رش و سنگ کم و ترازوی کژ
همه تدبیر مرد غدار است.ناصرخسرو.گز و ذرع . ( ناظم الاطباء ). گز. ( برهان ). مطلق گز. ( لغت محلی شوشتر ). || ارش یعنی از آرنج تا سر انگشتان. ( از انجمن آرا ) ( ناظم الاطباء ) ( از آنندراج ) ( از فرهنگ خطی ) ( لغات شاهنامه )( از شعوری ج 2 ورق 8 ). واحد طول ، و آن برابر است با فاصله سر انگشت میانه دست تا آرنج. ( از فرهنگ فارسی معین ). مخفف ارش ، و آن از آرنج تا سر انگشتان دست است. ( از برهان ) ( از فرهنگ جهانگیری ) ( از فرهنگ رشیدی ). مخفف ارش از آرنج تا سر انگشتان ، آنرا گز دست نیز گویند و به عربی ذراع الید خوانند. ( از لغت محلی شوشتر ). پیمودن زمین بود نه جامه . ( لغت فرس اسدی نسخه عباس اقبال ص 207 ). این لغت بر این معنی در هیچیک از نسخ دیگر نیست و در نسخه اساسی هم امثال ندارد. ( حاشیه همان صفحه ) :
ز بالا فزون است ریشش رشی
تنیده در او خانه صد دیوپای.معروفی.چهل رش به بالا و پهنا چهل
نکرد از بنه اندر او آب و گل.دقیقی.ز صد رش فزونست بالای او
همان سی وهشت است پهنای او.فردوسی.به رش کرده بالای این پل هزار
بخواهی ز گنج آنچه خواهی بکار.فردوسی.کمندی فروبرده بالای او
سرش بیست رش بد به پهنای او.فردوسی.تو زآن مرز یک رش مپیمای پای
چو خواهی که پیمان بماند بپای.فردوسی.ز ده رش فزون بود پهنای او
چهل رش بپیمود بالای او.فردوسی.نه من و نیمش تیغی که بدو جوید کین

معنی کلمه رش در فرهنگ معین

(رَ ) (اِ. ) نک ریش .
( ~. ) (اِ. ) نوعی جامة ابریشمین گرانبها.
(رَ ) (اِ. ) ۱ - پشته ، تپه . ۲ - زمین پشته پشته .
( ~. ) [ ع . ] ۱ - (مص ل . ) چکیدن آب و خون و اشک . ۲ - باران اندک و ریزه باریدن . ۳ - (اِ. ) باران ریزه ، باران اندک ، ج . رشاس .
(رَ شّ ) [ ع . ] (مص ل . ) ۱ - آب پاشیدن . ۲ - آب زدن به متاع برای سنگین شدن آن .
( ~. ) (اِ. ) ۱ - بازو. ۲ - واحد طول ، از نوک انگشت میانه تا آرنج .
(رَ ) [ په . ] (اِخ . ) نام روز هجدهم از هر ماه شمسی .
(رُ ) (اِ. ) چشم غره ، نگاه خشمگین .

معنی کلمه رش در فرهنگ عمید

= اَرَش: رش و سنگ کم و ترازوی کژ / همه تدبیر مرد غدار است (ناصرخسرو: ۲۸۵ ).
جامۀ ابریشمی.
۱. تپه، پشته، تل.
۲. زمین پشته پشته: هرچه بخواهد بده که گنده زبان است / دیو رمیده نه کنده داند و نه رش (منجیک: شاعران بی دیوان: ۲۳۳ ).
۱. اندک اندک و ریزه ریزه آمدن باران.
۲. پاشیدن.
۳. (اسم ) قطره.
= رشن: درآمد در آن خانهٴ چون بهشت / به روز رش از ماه اردیبهشت (عنصری: ۳۵۲ ).

معنی کلمه رش در فرهنگ فارسی

اسب مشهور رستم زال (( چنانکه مشهور است رخش رستم مرکب بود از رنگ قرمز و زرده تخم مرغ و سفیدی و گلهای بسیار کوچک میان زرد و قرمز داشت و بیضه و زیر دم از زیر چشم تا دهن سفید بود که او را بورابرش بیضه سفید میگفتند. ) ) ( فرسنامه اسدالله خوانساری بنقل تعقیلات نوروزنامه ۱۲۱ ) : ((یکی کره از پس ببالای او ( مادیان ) سرین و برش هم بپهنای او . ) ) ((سیه چشم و بورابرش و گاو دم سیه خایه و تند و پولاد و سم ) ) ((تنش پرنگار از کران تا کران چو برگ گل سرخ بر زعفران . ) ) (فردوسی . شاهنامه در وصف رخش )
اندازه ازسرانگشت میانه دست تا آرنج که نیم متراست، تپه، پشته، تل، زمین پشته پشته
۱ - ( مصدر ) چکیدن آب و خون و اشک . ۲ - باران اندک و ریزه باریدن . ۳ - ( اسم ) باران ریزه باران اندک جمع رشاس .
چکانیدن آب و خون و اشک . چکیدن آب و خون و اشک . یا با آب پاش فشاندن بافنده بر بافته .

معنی کلمه رش در ویکی واژه

رَش 
رُش 
نام یکی از شهرهای شمالی ایران مرکز استان گیلان، شهر رشت.
پشته. زمین پشته‌پشته.
نام روز هجدهم از هر ماه شمسی.
(جمع): رشاس.
نک ریش.
مخفف رشد یا رُشت، رُست.
چشم غره، نگاه خشمگین.
نوعی جامه ابریشمین گرانبها.
بازو.
واحد طول، از نوک انگشت میانه تا آرنج.
چکیدن آب و خون و اشک.
باران اندک و ریزه باریدن.
آب پاشیدن.
آب زدن به متاع برای سنگین شدن آن.
باران اندک‌اندک، و ریز باریدن.
خرمایی
سیاه
 

جملاتی از کاربرد کلمه رش

بسا زود بینی همایون سرش به دست سنان تا سنان اندرش
کشورشان بُد ز حد آسیا تا به حد قارهٔ افریقیا
نامده اشتر ز سما بر سرش گشت لگد کوب بلا پیکرش
پَرِ پندار، عرش پرواز است پشّه، در چشم خویش شهباز است
در عشق او ز آتش دل فارغم از آنک خود دیده می کشد به سرشگ مقطرش
بر شد بخار طبع لطیفش به آسمان تا ساق عرش بوی بخورست زان بخار
عیدی چنین در ملک ری بنشست بر اورنگ کی شاهی که فرش تخت وی بر عرش جوید برتری
چنان مکن که چو روباه پیچ و تاب زنی تو را اگر به سگان درش فتد سر و کار
پایی سبک رکاب کن، از خاک، جان برآر بنمای یک کرشمه و هفت آسمان بسوز
ره نمود ارشاد پیرم عاقبت در مقاماتی برون از گفت و گو