معنی کلمه رست در لغت نامه دهخدا
چون ملک الهند است آن دیدگانش
گردش بر خادم هندی دو رست.خسروی ( از لغت فرس ).همیشه تا که باشد سرو و سوسن
به بستان برکشیده هر یکی رست.شمس فخری ( از شعوری ). || زمین. ( ناظم الاطباء ) ( لغت محلی شوشتر ) ( از فرهنگ جهانگیری ). زمین و مکان و موضع. ( از شعوری ج 2 ص 3 ). || ( ن مف مرخم / نف مرخم ) صفت مفعولی از رستن. رَسته. رهیده. || آزاد و رستگار. ( ناظم الاطباء ). نزد محققین بر کسی اطلاق کنند که از صراط خواهش نفسانی رسته باشد و از دوزخ قیدبه بهشت نجات پیوسته. ( برهان ) ( از ذیل فرهنگ سروری چ دبیرسیاقی ). کسی که از علایق دنیوی گذشته باشد. ( لغت محلی شوشتر ). || ( ص ) شجاع و دلیر و خیره. ( لغت محلی شوشتر ). || محفوظ. || محکم و ثابت. ( ناظم الاطباء ). محکم و مضبوط. ( لغت محلی شوشتر ). محکم. ( از شعوری ج 2 ص 3 ) ( فرهنگ سروری ) :
که چنین ظن برد او کآنچه تو ترتیب کنی
کرده دایم و پرداخته و پیوست است
یا چنان داند کآن عمر عزیز علما
همچو روز و شب جهال متاع رست است.انوری.- دست رست ؛ دسترس. در بعضی محل دست رست به معنی دسترس دیده شده. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) :
دست مفلس چو دست رستت نیست
کار درخورد شأن پستت نیست.عسجدی ( از انجمن آرا ).
رست. [ رُ ] ( مص مرخم ، اِمص ) رُستن. ( ناظم الاطباء ). مصدر مرخم رُستن. روییدن و سبز شدن و سبزه از زمین برآمدن. ( لغت محلی شوشتر نسخه خطی کتابخانه مؤلف ). روییدن. ( از فرهنگ جهانگیری ). گاهی به معنی مصدری یعنی روییدن از زمین. ( از شعوری ج 2 ص 22 ). روییدگی و بالیدگی. || افزونی. || چیرگی و غلبه و ظفر و استیلا. ( ناظم الاطباء ). غالب آمدن و مستولی شدن. ( لغت محلی شوشتر ) ( برهان ). || ( اِ ) نوعی از خاک سخت. ( ناظم الاطباء ) ( لغت محلی شوشتر ) ( برهان ). نوعی خاک سخت. رس. ( فرهنگ فارسی معین ). || زمین و خاک. ( ناظم الاطباء ) ( لغت محلی شوشتر ). زمین که در آن گیاه و زراعت نشود . ( فرهنگ رشیدی ). قسمتی از خاک زمین که در آن گیاه زراعت شود. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). قسمتی از خاک. ( از شعوری ج 2 ص 22 ) ( فرهنگ سروری ) ( فرهنگ رشیدی ). مطلق خاک را نیز گفته اند. ( برهان ) ( از فرهنگ سروری ). خاک. ( از شعوری ج 2 ص 22 از تحفةالاحباب ). || کشور. مرز و بوم. سرزمین. ( یادداشت مؤلف ).