معنی کلمه ران در لغت نامه دهخدا
دو بازو بکردار ران هیون
برش چون برشیر و چهرش چو خون.فردوسی.بیاویخت بر نیزه ران بره
ببست اندر اندیشه دل یکسره.فردوسی.بپرسید رستم که این اسب کیست ؟
که از داغ روی دو رانش تهیست.فردوسی.ران گوران خورد آنکس که رود از پی شیر
درگه شاه پی شیر است اینت درگاه.فرخی.خان بخواری و بزاری بازگشت
از طپانچه لعل کرده روی و ران.فرخی.بر و گردن ضخم چون ران پیل
کف پای او گرد چون اسپری.منوچهری.بیک پنجه ران تکاور ببرد
بزد بر زمین گردنش کرد خرد.اسدی.برفتن همچو بندی لنگ از آنی
که بند ایزدی بستست رانت. ناصرخسرو.در بیشه گوزن از پی داغ تو کند پاک
هم سال نخست از نقطِ بیهده ران را.انوری.لاجرم زابلق چرب آخور چرخ
دلدلی داشت خم ران اسد.خاقانی.ران خورشید را بدان آتش
داغ شاه جهان کنید امروز.خاقانی.دو شیر گرسنه است و یک ران گور
کباب آنکسی راست کو راست زور.نظامی.سر خسته را بر سر ران نهاد
شب تیره بر روز رخشان نهاد.نظامی.افجی ؛ آنکه میان هر دو ران یا زانو یا ساقش دوری باشد. اغضب ؛ مابین زه تا ران. جباء؛ زن باریک ران. جَخِر؛لاغرران. جخور؛ لاغری ران. دَرَع ؛ سیاهی ران گوسپند. فخذ؛ بر ران کسی زدن. فودج ؛ بن ران ناقة. لفاء؛ ران سطبر. مجدح ؛ داغی است که بر ران شتر کنند. مقاء؛ ران بی گوشت. ناسلة، ناشلة؛ ران کم گوشت. ( منتهی الارب ).
- از ران خود کباب خوردن ؛ کنایه از مشقت خود چیزی حاصل کردن. ( آنندراج ).
- بزیر ران درآوردن ؛ سوار شدن.
- || بمجاز، مطیع ساختن. مرکوب قرار دادن. باطاعت واداشتن. فرمانبردار کردن. فرمانبر ساختن. مطیع و منقاد گردانیدن :