معنی کلمه رامش در لغت نامه دهخدا
مر او را برامش همی داشتند
بزندانش تنها بنگذاشتند.دقیقی.سراینده باش و فزاینده باش
شب و روز با رامش و خنده باش.فردوسی.برفتند با رامش از پیش تخت
بزرگان فرزانه و نیکبخت.فردوسی.زمانه پر از رامش وداد شد
دل همگنان از غم آزاد شد.فردوسی.که هر کاو بمرگ پدر گشت شاد
ورا رامش زندگانی مباد.فردوسی.مخور انده و باده خور روز وشب
دلت پر ز رامش پر از خنده لب.فردوسی.بیا تا ما بدین شادی بگردیم اندرین وادی
بیا تا ما بدین رامش می آریم اندرین حجله.فرخی.هر روز شادی نو بیناد و رامشی
زین باغ جنت آیین وین کاخ کرخ وار.فرخی.فرخنده کناد ایزد بر صاحب و بر تو
نو کردن عهد کهن رامش احرار.فرخی.انده او دل گشاده ببست
رامش میر بسته را بگشاد.فرخی.پادشا بادی با رامش و آرامش دل
آشنا بادی با دولت و اقبال و جلال.فرخی.دلی که رامش جوید نیابد آن دانش
سری که بالش جوید نیابد او افسر.عنصری.روی برامش نهد امیر امیران
شادو بدو شاد این خجسته وزیران.منوچهری.چنان بسازد با عزم تو تهور تو
چنانکه رامش را طبع مردم می خوار.بوحنیفه اسکافی ( از تاریخ بیهقی ).چندین روز پیوسته نشاط و رامش بود. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 378 ).
مجلس نزهت بسیج و چهره معشوق بین
خانه رامش طراز و فرش دولت گستران.؟ ( از لغت فرس اسدی ).غم عیال نبود و غم تبار نبود
دلم برامش آکنده بود چون جبغوت.طیان.کنون بودنی بود مندیش هیچ
امید بهی دار و رامش بسیج.اسدی.بدینسان بود یک هفته شهنشاه
بشادی و برامش گاه و بیگاه.( ویس و رامین ).