دیوچه

معنی کلمه دیوچه در لغت نامه دهخدا

دیوچه. [ وْ چ َ / چ ِ ] ( اِ مصغر ) ( از: دیو + چه ، پسوند تصغیر ) مصغر دیو. دیوک. دیو خرد. دیو کوچک. || کرمکی باشد که اندر پشم افتد. ( صحاح الفرس ). و آن در ابتدا تخمی است که شب پره خردی ریزد بر روی جامه پشمین و آن تخم کرمی پرزدار است و خرد و گرد است و سپس پر برآرد و بپرد. ( یادداشت مؤلف ). کرم گونه ای بود که در پشمینه ها افتد و بزیان برد. ( لغت فرس اسدی ). دیوک. بید. پت. ( از برهان ). کرمی است که از زمین برآید و هرچه بر زمین افتد بخورد و ضایع سازد و بیشتر چیزهای پشمینه را تباه نماید و آن را دیوک نیز گویند و بتازی ارضة خوانند. ( از جهانگیری ). خوره. فرهنگهایی چون جهانگیری و برهان و غیاث اللغات به این کلمه معنی کرمی که از زمین نمناک برآید داده اند که جامه پشمینه و مویینه و هرچه بر زمین افتد و اکثر چوب و دیگر اشیاء را بخورد و تباه سازد اما در حقیقت میان بید یا پت که حیوانی خورنده و تباه کننده پشمینه ها و موریانه با چوبخوار یا اورنگ که کرمی تباه کننده کاغذ و چوب و غیره است خلط کرده اند و توان گفت که دیوچه لغتی است برای هر دو معنی. رجوع به غیاث و برهان و جهانگیری شود. ( یادداشت لغتنامه ) :
دل بپرداز زمانی و منه پشت بدو
که پدیدار شدت دیوچه اندر نمدا.منجیک.و دیوچه را که جامه مویی را تباه کند بگیرند و نوشادر و سنب خر سوخته هر سه به سرکه بسایند وطلی کنند. ( ذخیره خوارزمشاهی ).
گر فرشته است چو پروانه به آتش یازد
هرکه امروز نه چون دیوچه در مویش جاست.کمال اسماعیل.من ز شوقش در تموزم ، لاجرم چون دیوچه
می فتد در پوستینم زین سپس بدگوی من.شرف شفروه.ملک و دین را سری که بی خرد است
راست چون حال دیوچه و نمد است.سنایی. || زلو و آن کرمی باشد سیاهرنگ چون بر اعضا بچسبانند خون فاسدرا بمکد. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ). کرمی است سیاه رنگ دراز که استخوان ندارد چون بر عضوی چسبانند خون فاسد را بمکد و آن را شلوک و زلو نیز خوانند. ( جهانگیری ). زلو باشد. ( لغت فرس اسدی ) ( اوبهی ). جلو. زالو. زلوک. علق. مکل. ( یادداشت مؤلف ). کرمی است آبی دراز وسیاه که بهندی آن را جونگ گویند. ( غیاث ). شلک. شلکا. زرو : اندر دیوچه که بحلق آویزد آن را بتازی العلق گویند. ( ذخیره خوارزمشاهی ). علاج... نخست استفراغ باید کردن بحب قوقایا و ایارج فیقرا پس رگ گوشه چشم زدن و دیوچه بر صدغ افکندن. ( ذخیره خوارزمشاهی ). علاج ( بادشنام ) نخست رگ باید زد و حجامت کردن ودیوچه برافکندن. ( ذخیره خوارزمشاهی ).

معنی کلمه دیوچه در فرهنگ معین

(چِ ) ۱ - زالو. ۲ - بیت ، بید، حشره ای که پارچه های ابریشمی را می خورد و خراب می کند.

معنی کلمه دیوچه در فرهنگ عمید

۱. = بید۲: دل بپرداز زمانی و منه پشت بدو / که پدیدار شده دیوچه اندر نمدا (منجیک: شاعران بی دیوان: ۲۱۸ ).
۲. = زالو: سگ نهای بر استخوان چون عاشقی / دیوچهوار از چه برخون عاشقی (مولوی: ۲۱۲ ).

معنی کلمه دیوچه در فرهنگ فارسی

بیب، بید، حشرهای که پارچه های پشمی رامیخورد
( اسم ) ۱ - دیو کوچک . ۲ - زالو . ۳ - کرم گونه ای که در پشمینه ها افتد و تباه کند دیوک بید .

جملاتی از کاربرد کلمه دیوچه

ملک و دین را سری که بی‌خردست راست چون حال دیوچه و نمدست
شود چرخ گردنده با او به مهر برآرد دمار از تن دیوچهر
ولی چون مرا با تو افتاده مهر حذر کن ازین جادوی دیوچهر
دیدم از اهرمنان دیوچه ی مسخ شده با منش عهدی بوده است و کنون فسخ شده
سگ نه‌ای بر استخوان چون عاشقی دیوچه‌وار از چه بر خون عاشقی
همه دیوچهران شدادیان همه پیل‌تن تخمه عادیان
به همراه او لشکر بیکران همه دیوچهران و تیره روان
گر فرشته ست چو پروانه بآتش یازد هرکه امروز نه چون دیوچه در مویش جاست
دگر پهلوان گفت کای دیوچهر که بخت از تو امشب بریدست مهر
پس از خشم بر ما بگسترد مهر ببخشود و برهاند از آن دیوچهر