معنی کلمه دیوچه در لغت نامه دهخدا
دل بپرداز زمانی و منه پشت بدو
که پدیدار شدت دیوچه اندر نمدا.منجیک.و دیوچه را که جامه مویی را تباه کند بگیرند و نوشادر و سنب خر سوخته هر سه به سرکه بسایند وطلی کنند. ( ذخیره خوارزمشاهی ).
گر فرشته است چو پروانه به آتش یازد
هرکه امروز نه چون دیوچه در مویش جاست.کمال اسماعیل.من ز شوقش در تموزم ، لاجرم چون دیوچه
می فتد در پوستینم زین سپس بدگوی من.شرف شفروه.ملک و دین را سری که بی خرد است
راست چون حال دیوچه و نمد است.سنایی. || زلو و آن کرمی باشد سیاهرنگ چون بر اعضا بچسبانند خون فاسدرا بمکد. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ). کرمی است سیاه رنگ دراز که استخوان ندارد چون بر عضوی چسبانند خون فاسد را بمکد و آن را شلوک و زلو نیز خوانند. ( جهانگیری ). زلو باشد. ( لغت فرس اسدی ) ( اوبهی ). جلو. زالو. زلوک. علق. مکل. ( یادداشت مؤلف ). کرمی است آبی دراز وسیاه که بهندی آن را جونگ گویند. ( غیاث ). شلک. شلکا. زرو : اندر دیوچه که بحلق آویزد آن را بتازی العلق گویند. ( ذخیره خوارزمشاهی ). علاج... نخست استفراغ باید کردن بحب قوقایا و ایارج فیقرا پس رگ گوشه چشم زدن و دیوچه بر صدغ افکندن. ( ذخیره خوارزمشاهی ). علاج ( بادشنام ) نخست رگ باید زد و حجامت کردن ودیوچه برافکندن. ( ذخیره خوارزمشاهی ).