معنی کلمه دژم در لغت نامه دهخدا
چهارم که دل دور داری ز غم
ز ناآمده غم نباشی دژم.فردوسی.سپه را بدادی سراسر درم
بدان تا نباشد یکی تن دژم.فردوسی.بزیر پی تازی اسپان درم
به ایران ندیدند یک تن دژم.فردوسی.همی رفت با او تهمتن بهم
بدان تا سپهبد نباشد دژم.فردوسی.غمین گشت و آن شب نزد هیچ دم
به شبگیر برخاست آمد دژم.فردوسی.که گردآمدن زود باشد بهم
مباشید از این رفتن من دژم.فردوسی.گهر هست و دیبا و گنج درم
چو باشد درم دل نباشد دژم.فردوسی.فرستاده با او نزد هیچ دم
دژم دید پاسخ بیامد دژم.فردوسی.در این بهار دلارام شاد باد مدام
کسی که شاد نباشد بدو نژند و دژم.فرخی.لعل کردند به یک سیکی لبهای کبود
شاد کردند به یک مجلس دلهای دژم.فرخی.بدو گفت هرمس چرائی دژم
نه همچون منی دلْت مانده به غم.عنصری.چو پیش ویس رفت او را دژم دید
ز گریه در کنارش جوی نم دید.( ویس و رامین ).چو شیر نر بر آن خوک دژم تاخت
سیه پر خشت پیچان را بینداخت.( ویس و رامین ).همه شب دژم هر دو از مهر و تاب
نه در دل شکیب و نه در دیده خواب.اسدی.جوانی دژم ره زده بر در است
که گوئی به چهر از تو نیکوتر است.اسدی.بسان تن بی روان بد زمین
هوا چون دژم سوکیی دل غمین.اسدی.ز خسته دل زار و جسم دژم
سرشت آتش درد با آب غم.اسدی.دژم تر کسی مرد رشک است و آز
که هر ساعتش مرگ آید فراز.