معنی کلمه دوک در لغت نامه دهخدا
که یک روزتان هدیه شهریار
بود دوک با جامه ٔزرنگار.فردوسی.بدو دوک و پنبه فرستد نثار
تفو بر چنان بیوفا شهریار.فردوسی.برو چون زنان پنبه و دوک گیر
پس پرده با دختران سوک گیر.فردوسی.به تاج کیی ار بنازد همی
چرا خلعت از دوک سازد همی.فردوسی.گرامی یکی دخترش بود و بس
که نشمردی او دختران را به کس.فردوسی.سلاح یلی بازکردی و بستی
به سام یل و زال زر دوک و چادر.فرخی.زن برون کرد کولک از انگشت
کرد بر دوک و دوک ریسی پشت.لبیبی.ای قحبه بیازی بدف ز دوک
مسرای چنین چون فراستوک.زرین کتاب.تو رو چون زنان پنبه ودوک گیر
چه داری به کف خنجر و گرز و تیر.اسدی.نشود مرد پردل و صعلوک
پیش مامان و بادریسه ودوک.سنایی.منعمی بر پیر دهقانی گذشت اندر دهی
نان جو می خورد وپیشش پاره ای بزموی و دوک.انوری.خنیاگرزن صریردوک است
تیر آلت جعبه ملوک است.