معنی کلمه دسته در لغت نامه دهخدا
دسته. [ دَ ت َ / ت ِ ] ( اِ ) هر چیز که نسبت به دست دارد. ( آنندراج ). || دستینه. خط نوشته. دستخط :
گوئی که به پیرانه سر از می بکشم دست
آن باید کز مرگ نشان یابی و دسته.کسائی.و مراد از این دست همانست که حافظ گوید در این بیت «یا ز دیوان قضا خط امانی به من آر» و اینکه اسدی گوید «دسته یاور بود» و شعر فوق از کسائی را شاهد می آورد بر اساسی نیست.( یادداشت مرحوم دهخدا ). || آنچه کوفتنی هاون را بدان کوبند. استوانه مانندی کوتاه با بنی پهن تر، از چوب یا سنگ یا فلز که آنچه در هاون است بدان کوبند... مرادف دسته سنگ است که مقابل هاون بود. ( آنندراج ). کوبه. مِدَق . هاون دسته. حدلة. ( منتهی الارب ) :
ندیده ست آنچه من دیدم ز غربت
بزیر دسته سرمه کرد هاون.ناصرخسرو.این بوی سای این فلکی هاون
میسایدم به دسته آزارش.ناصرخسرو.- امثال :
مثل دسته هاون ؛ به توبیخ ، بچه در قنداق یا بغل. ( امثال و حکم دهخدا ).
اگر مردی سر دسته هاون را بشکن . ( امثال و حکم ذیل همین مثل ).
|| مقبض. مقبض سیف. قبضه. قائم. قائمة.قسمت غیر برنده کارد و شمشیر و تیغ و قلمتراش و چاقو که تیغه را در خود جای داده است. مقابل تیغه : دسته تیغ، دسته شمشیر، دسته کارد، دسته چاقو؛ قبضه و قائمه تیغ و شمشیر و جز آن :
چو بشنید مهراب بر پای جست
نهاد از بر دسته تیغ دست.فردوسی.کاردی باید از آنگونه گهردار که تیغ
بفلک ماند و بر زهره و تیر و برجیس
دسته چون عود که چون برکشی اندر مجلس
خوش و خوشبوی شودهرکه بود با تو جلیس.سوزنی.کی تراشد تیغ دسته خویش را
رو بجراحی سپار این ریش را.مولوی.نی غلطم پیسه نشد تیر راست
پیسگی از دسته شمشیر خواست.میرخسرو.سر نهاده میان زانوها
هرزمان ساخت دسته چاقوها.کاتبی.جزعة السکین ؛ دسته کارد.جزاة؛ دسته درفش و کارد و مانند آن. ( منتهی الارب ).خلیل ؛ دسته شمشیر ( دهار ). نصاب ؛ دسته کارد. ( دهار ).
- دسته بزر ؛ با دسته زرین. دارای قبضه زرین :
یکی گرز پیروزه دسته بزر
فرود آن زمان برگشاد از کمر.فردوسی.