معنی کلمه دزد در لغت نامه دهخدا
به مژه دل ز من بدزدیدی
ای به لب قاضی و به مژگان دزدابوسلیک گرگانی.باز کرد از خواب زن را نرم و خوش
گفت دزدانند وآمد پای پش.رودکی.ایستاده دید آنجا دزد و غول
روی زشت و چشمها همچون دغول.رودکی.چون کلاژه همه دزدند و رباینده چو خاد
همه چون بوم بدآغال و چو دمنه محتال .معروفی.لابه شهری است به حدود نوبه نزدیکتر [ از سودان ] و مردمانی دزدند و درویش و همه برهنه. ( حدود العالم ).
سه حاکمکند اینجا یکباره همه دزد
میخواره و زن باره وملعون و خسیسند. منجیک.همه با حیزان حیز و همه با گیجان گیج
همه با دزدان دزد و همه با شنگان شنگ.قریع الدهر.رای سوی گریختن دارد
دزد کز دورتر نشست به چک.حکاک.بدان تا نباشد ز دزدان گزند
بمانید شادان دل و سودمند.فردوسی.به شب پاسبان را نخواهم بمزد
به راهی که باشم نترسم ز دزد.فردوسی.یکی مرد خونریز و بدکار ودزد
بخواهی ز من چشم داری بمزد.فردوسی.نریمان و گورنگ آن پهلوان
نکشته ست این دزد تیره روان.فردوسی.از بنا گوش تو سیم آمد و زر از رخ من
ای پسر زین سپس از دزد بود ما را بیم.فرخی.من چه سازم چه کنم زر مرا برده شمار
دزد رحمت نکند، دزد که دیده ست رحیم.فرخی.گفت کین مردمان بی باکند
همه همواره دزد و چالاکند.