معنی کلمه درهم در لغت نامه دهخدا
بر دلی کز تو خال عصیان است
همه کارش چو زلف درهم باد.انوری.کار شروان اکنون هزاربار از آن پریشان و درهم ترست که بود. ( منشآت خاقانی چاپ دانشگاه ص 17 ). ملک فرمود بزنندش... تا چندین درهم چرا گفت. ( گلستان سعدی ).
کارم چو زلف یار پریشان و درهم است
پشتم بسان ابروی دلدار پرخم است.سعدی.کسی کو کشته رویت نباشد
چو زلفت درهم و زیر و زبر باد.حافظ.بود آرایش معشوق حال درهم عاشق
سیه روزی مجنون سرمه باشد چشم لیلی را.کلیم ( از آنندراج ).دمی نگذرد بر من می پرست
که درهم نباشد چو گفتار مست.ملاطغرا ( از آنندراج ).ز بسکه بی تو چمن درهم است پنداری
که سبزه بر رخ گلزار چین پیشانی است.میرزا هدایت اﷲ ( از آنندراج ).مثمثة؛ درهم ساختن کار کسی را. ( از منتهی الارب ).
- خواب درهم ؛ خواب آشفته. اضغاث احلام. خواب شوریده. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) :
به خواب در هم از آن آرزوی زر زخیال
رزی خریدی با جایباش ده مرده.سوزنی.- درهم آمدن ؛ به هم نزدیک شدن. به هم پیوستن : صاحبش او را [ حسن سهل ] دید که میرفت و پایهایش درهم می آمد و می آویخت. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 134 ).
- درهم آمدن روی ؛ جمع آمدن پوست پیشانی به نشانه تغییرحال و ترش روئی :
روی دریا درهم آمد زین حدیث هولناک
می توان دانست بر رویش ز موج افتاده چین.سعدی.- درهم اوفتادن ؛ پریشان شدن :
ترک سلاح پوش را زلف چو درهم اوفتد
عقل صلاح کوش را مست هوای تازه بین.خاقانی.- درهم خمانیدن ؛ درهم تاکردن ، فرقعة، درهم خمانیدن انگشتان را تابانگ برآورد ازوی. ( از منتهی الارب ).
- درهم دریدن ؛ از هم جداکردن. از هم دور کردن :
همه قلبگه پاک درهم درید
درفش سپهدار شد ناپدید.